این که خضرش خوانده‌اید اسکندر مقدونی است

بسم الله الرحمن الرحیم



این همه آتش خدایا شعله‌اش از گور کیست؟

شهوتِ این بی‌نمازان، نشئه‌ی انگورِ کیست؟


شیخ بازیگوشِ ما از بس مریدِ خویش بود

عطسه‌ای فرمود و گفت: این جمله‌ی مشهورِ کیست؟


آب‌نوشان ادعای خضر بودن می‌کنند

رنگِ پیراهانِ اینان وصله‌ی ناجورِ کیست؟


دستِ این پاسوربازان هر که دل را داد، باخت

دوستان چشمِ شما در انتظارِ سورِ کیست؟


دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود

شیخِ ما در باده گم شد، مستِ ما مستورِ کیست؟


این که خضرش خوانده‌اید اسکندرِ مقدونی است

این که دریایش لقب دادید چشمِ شورِ کیست؟


این که بر آن گوشِ خود بستید، صورِ محشر است

این که شیطان می‌دمد دائم در آن، شیپورِ کیست؟


بعدِ توفان جز کفی در کیسه‌ی امواج نیست

شاه‌ماهی‌های این دریا ببین در تور کیست!

توفانی در راه است...

بسم الله الرحمن الرحیم


توفانی در راه است

و مردی می‌آید.

سنبله‌ها به استغاثه می‌افتند

بارانِ خون می‌بارد

ماه آتش می‌گیرد

ابرها کوه می‌شوند

کوه‌ها فرومی‌ریزند

و هزار پرنده بر زمین چتر می‌گشایند

....

توفانی در راه است

که به هیچ‌کس رحم نمی‌کند

حتی به مردان خیلی انقلابی

که همیشه در صفِ اول‌اند!

...

آی! مردانِ چُرت!

مردانِ خط و خط بازی!

مردانِ خرناسه!

هنور نیزه‌های شکسته برجاست

آن‌سوتر

هنوز سرهای تابناک

بر نیزه‌هاست

....

و جنگ بلا نبود

بلا، دروغ بود

ما مرگ را بوسیدیم

و مرگ دایه‌ی ما بود.

و جنگ بلا نبود

بلا، خرناسه بود

...

توفانی در راه است

و مردی می‌آید

که به درجه‌ی تیمسارها نگاه نمی‌کند

از سمتِ بهشتِ زهرا

با سربازانی پابرهنه

که از چشمانشان لاله می‌چکد!

مردی می‌آید

که از شعار و حرفِ زیادی بدش می‌آید

مردی که به پاترول‌ها سواری نداده‌است

و کلکسیون پیکان ندارد!

...

می‌دانم، می‌دانم

فردا درختِ ستاره گل خواهد داد

ما خوشبخت خواهیم شد

و زمین به آرزویش خواهد رسید

امشب اما فریادم را

به پیشواز مردی خواهم برد

که هنوز توبره‌ی شبانه‌ی پدرانش را

به دوش دارد.*

...




- از نخلستان تا خیابان [علیرضا قزوه]



از یادداشت‌های یک عاملِ هوشمند

بسم الله الرحمن الرحیم



و سکوتِ تو

بزرگ‌ترین speech act در عالم است...



مور هم رخنه کند خانه‌ی شاهی، گاهی

بسم الله الرحمن الرحیم


به نظرم بزرگترین فایده‌ی اعتکاف این است که می‌فهمی با نبود‌ِ تو، چیزی از دنیا کم نخواهد شد.



اَدعوکَ دُعاءَ مَن اَسلَمَتهُ ثِقَتُه 

تو را می‌خوانم؛ خواندن آن کسی که معتمدانش او را واگذاشته‌اند

و رَفَضَته اَحِبَّتُه

و دوستانش او را ترک گفته‌اند

وَ عَظُمَت فَجیعَتُه

و درد جانکاهش بزرگ شده

دُعاءَ حَرِقٍ حَزینٍ 

می‌خوانمت؛ خواندن آن دلسوخته‌ی غمگین

ضَعیفٍ مَهینٍ

ناتوانِ بی‌مقدار

بائسٍ مُستَکینٍ بِکَ مُستَجیر

بی‌نوای درمانده‌ی پناه‌جو!


مردی با روح مچاله‌شده

بسم الله الرحمن الرحیم


این روزها حال و هوای خوبی دارم. انگار که بعد از یک سال مُردگی، روحم دوباره تازه شده باشد، و بعد از یک سال بی‌حسی، تازه دارم چیزهای خوب دور و برم را هم حس می‌کنم، آدم‌ها همان آدم‌هایند و اتفاقات هم شاید، همان اتفاقات، اما حس خوبی است که فکر کنی خدا دوباره دارد به تو نگاه می‌کند و انگار کسی دلش برایت تنگ شده باشد، دارند صدایت می‌زنند. داستان لیله‌الرغائب را که قبلا نوشته بودم، بگذاریم کنار داستان اعتکاف که هر چه خواستم نشد، و وقتی کاملا منصرف شده بودم بدون این که خودم پیگیر باشم، کسی زنگ زد و گفت که برایم در اعتکاف دانشگاه جا گرفته است.
البته حال و روز خوش این روزهایم فقط به خاطر این دو اتفاق نیست و اگر بخواهم اصلش را شرح بدهم، باید از حال و روز ناخوش یک سال گذشته‌ام بگویم.

***

 سال گذشته، سالی بود که هیچ‌گاه دوست ندارم به آن برگردم، شاید بعضی اوقات دلم برای ۸۶، ۸۸ یا ۸۹ و یا حتی ۹۰ تنگ شود، اما مطمئنم که هیچ‌گاه دلم برای سال ۹۱ تنگ نخواهد شد. هچند اگر کسی اتفاقاتی که سال گذشته برایم رخ داده را بشنود، شاید بگوید که سال گذشته یکی از بهترین سال‌های عمرم بوده است. تمام شدن کارشناسی، قبول شدن ارشد، پیدا کردن کاری که شاید همیشه دوستش داشتم، حل شدن مشکلات مسجد و از سر گرفته شدن کلاس قرآن، اردوی جنوب، به دنیا آمدن گندم* و نهایتا آمدن حنظله*.
اما هیچ‌کدام از این اتفاقات نتوانست روح خسته و مچاله‌شده‌ام را دوباره به روز اولش برگرداند.
***

شروعش را خوب یاد دارم. آن روز پشت کامپیوتر آن مغازه لعنتی مشغول چک کردن ایمیل‌هایم بودم  که چیزی مثل یک طوفان سهمگین از  آن ایمیل لعنتی بلند شد و به شدت به صورتم خورد و احساس کردم روحم پرتاب شد و محکم به دیوار سنگی پشت سرم خورد.
همان لحظه بود که انگار روح مچاله شده‌ام که مثل یک گلوله‌ی داغ پشت سرم روی زمین افتاده بود را دیدم، و از همان روز بود که این توده‌ی داغ را که همیشه پشت گلویم حس می‌کردم، راه نفسم را تنگ کرده بود.
و همین بود که یک سال با همه‌ی اتفاقاتش، برای مردی با روح مچاله‌شده تلخ‌تر از همیشه گذشت.

***

شاید هر کدام از اتفاقات خوب، کمی از گره‌های روح مچاله‌شده‌ام را باز کرد. اما یک سال گذشت تا در تشییع جنازه‌ی آقابزرگ* روحم دوباره یک تکان اساسی بخورد.
همیشه یکی از آرزوهایم این بود که بتوانم قبل از مرگ، حتی یک بار هم که شده داخل قبر خوابیدن را تجربه کنم. هنگام فوت مادربزرگ، وقتی که همه دور قبرِ خالی عمیق جمع شده بودند و منتظر آمدن جنازه بودند، این فکر به سرم زد، اما راستش ترسیدم، نه از تاریکی و عمقِ قبر، بلکه از نگاه مادر که چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود.
این بار وقتی بابا سوئیچ ماشین را به من داد و گفت ماشین را تا امام‌زاده بیاورم به فکرش افتادم، اما تا ماشین را از انتهای کوچه روشن کنم و راه بیفتم، تقریبا همه رفته بودند و من هم داشتم از این که به آرزویم برسم ناامید می‌شدم، اما نمی‌دانم چه شد که یکباره دیدم آمبولانس در میانه راه کنار جاده ایستاده است و بقیه ماشین‌ها هم به صف پشت سرش قطار شده‌اند. بدون این که بایستم، آرام از کنار صف ماشین‌ها عبور کردم و بعد از این که از آمبولانس رد شدم سرعتم را زیاد کردم.
اولین نفری بودم که به امامزاده رسیدم، اما‌مزاده خیلی خلوت بود و تنها پیرمردِ متولی امامزاده بالای سر یک قبر خالی ایستاده و منتظر جمعیت بود. بعید می‌دانم من را می‌شناخت اما حتما به خاطر پیراهن مشکی‌ام بود که وقتی جلو رفتم، سلام کرد و تسلیت گفت. نگاهی به داخل قبر انداختم، احساس کردم قبر‌های اینجا خیلی عمیق‌تر از بهشت زهراست. به پیرمرد نگاهی کردم و از او اجازه گرفتم که وارد قبر شوم. گفت ایرادی ندارد و بعد گفت مواظب باشم که پا روی دیواره‌ی قبر نگذارم که خاکش سست است، بعد گفت که رویت را به سمت قبله برگردان و آیت‌الکرسی و انا انزلنا بخوان.
عمقش به اندازه‌ی قد من بود و عرضش هم آنقدر کم بود که نمی‌شد به پشت خوابید، به پهلوی راست و رو به قبله خوابیدم، فضای داخل قبر سرد و بود احساس می‌کردم انگار تمام وجودم یخ زده است. روبروی صورتم پر بود از حشرات مختلفی که در دل خاک رفت و آمد می‌کردند، آیت‌الکرسی خواندم چشمانم را بستم.  ابتدا تنها صدای گنجشک‌ها بود و صدای باد که لای بوته‌های علف دور و بر امامزاده می‌پیچید و زوزه می‌کشید، بعد از آن کم کم صدای همهمه و صحبت‌های یکی دو نفر بالای قبر به طور نامفهومی به گوشم خورد. یکی‌شان داشت می‌خندید انگار. کم کم صدای لا اله الا الله از دور به گوشم رسید. چشمانم را باز کردم و قبل از رسیدن بقیه، زود انا انزلنا خواندم بیرون آمدم. جمعیت تازه از در امامزاده وارد شده بودند، پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد هم بدون این که چیزی بگوید به سمت جنازه حرکت کرد.
بعد از آن روز، انگار که آن توده‌ی داغِ روحِ مچاله‌شده‌ام را همان‌جا جا گذاشته باشم، چند روزی بی‌حس و خالی شده بودم. و این روزها، انگار که خدا دوباره می‌خواهد زنده‌ام کند...


* برادرزاده‌ام که ۱۸ بهمن سال قبل به دنیا آمد
* پراید سفیدی که ۲۹ اسفند سال قبل تحویل گرفتم

* پدربزرگم که ۱۱ اردیبهشت امسال به رحمت خدا رفت