هاربٌ مِنکَ الیک
و از نداشتهها تو را
دختر بچه مدام با انگشتش این طرف و آن طرف را نشان میداد و با لحن سوالی میگفت: «ای؟»
او هم با صدایی آرام، که برایم به همان آشنایی چهرهاش بود مدام جوابش را میداد:
- ای
- این پنجرهس عزیزم
- ای
- این مانیتوره. صفحه نمایش
-ای
- ای میلهس
- ای
- این شیشهس
- ای
- این کتابه
دختر بچه وقتی دید به همه چیزهای دور و برش حداقل یک بار اشاره کرده و مادر هم جوابش را داده، نگاهی به دور اطراف کرد و انگار که حوصلهاش سر رفته باشد شروع کرد به بهانه گرفتن. اما به محض این که دختر مترصد گریه کردن شد، با لحنی آرام و انگار که دارد با یک آدم بالغ حرف میزند گفت: «ستایش جان! مامان این جا ایستگاه شهید مدنیه. ما باید ایستگاه امام خمینی پیاده بشیم. یعنی چند تا ایستگاه دیگه مامان جان؟! یک... دو... سه... چهار... پنج. پس پنج تا ایستگاه دیگه اگر دختر خوبی باشی پیاده میشیم.» دختر بچه هم که حالا میدانم اسمش ستایش است. انگار تمام حرفهای مادرش را فهمیده باشد، کاملا آرام شد و دوباره از اول شروع کرد:
- ای
- این صفحه نمایشه عزیزم
قطار در ایستگاه امام خمینی ایستاد و او خیلی زودتر از من به سمت درب خروجی واگن رفت. عادت کردهام از دربی سوار شوم که موقع پیاده شدن نزدیکترین درب به پلههای خروج است. به همین خاطر بدون مکث به سمت پلهها شروع به حرکت کردم. اما او که خیلی زودتر از من پیاده شده بود و پیدا بود که مسیر هر روزهاش را نمیرود، چند لحظهای ایستاد و به تابلوها نگاه کرد و بعد با فاصله چند قدمی جلوتر از من به سمت پلههای خروجی ایستگاه حرکت کرد. وقتی به بالای ایستگاه رسید، باز هم توقف کرد و نگاهی به دور و برش انداخت، حس میکردم میخواهد کسی را پیدا کند و سوالی از او بپرسد. و اعتراف میکنم که دوست داشتم از من سوال کند، فقط برای این که بفهمم چرا اینجاست و شاید اندکی هم که شده حتی به جواب یکی از انبوه سوالات ذهنم نزدیک شوم. به آرامی از کنارش رد شدم و او همچنان بیتفاوت به تابلوهای دور و برش نگاه میکرد.
کیف پولم را روی کارتخوان گذاشتم و درب باز شد. او همچنان پشت درب ایستاده بود و من در فاصلهی چند صد قدمی رد شدن از کنار او تا رسیدن به شلوغی میدان امام خمینی، فرصت داشتم فکر کنم. به تمام سوالات بدون جوابی که در ذهنم مانده بود، به این که چیزهای زیادی در زندگیمان هست که نمیدانیم، و این که شاید اگر میدانستیم زندگیمان به این بی سر و سامانی حالا نبود، و این آرزو که کاش کسی را میشناختم که میتوانست برایم چیزهایی که دلیلش را نمیفهمم شرح دهد، و نهایتا این که « اِذا اَرادَ الله بِعَبدٍ خَیراً اَلهَمَهُ رُشدَه*».
* دژاوو یا آشناپنداری حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است
* رسول الله (صلّ الله علیه و آله) هر گاه خداوند خیر بندهاش را بخواهد، راه درست و راستش را به او الهام میکند. (کنز الاعمال)
بسم الله الرحمن الرحیم
عصریست غریب و آسمان دلگیر است
افسوس! برای دل سپردن دیر است
هر بار بهانهای گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست، عشق بیتقصیر است
[سعید حدادیان]