شهرِ خوبان
بسم الله الرحمن الرحیم
اتوبوس کنار خیابان ایستاده بود و بچه های پایگاه هم برای سوار شدن روبروی دربش صف کشیده بودند. من هم کمی آنطرف تر، در تاریکیهای پیاده رو به دیوار تکیه داده بودم و داشتم شماره محمد را میگرفتم. مادر سفارش کرده بود قبل از رفتن به محمد هم زنگی بزنم.
خانم نسبتا جوانی با کیسه های خریدی که دستش بود داشت از پیاده رو رد میشد. از آن فاصله که داشت میآمد متوجهش نبودم، اما کمی که نزدیکتر شد، بیشتر از این که سر و وضعش حواسم را از تلفنی که داشتم به محمد میزدم پرت کند، طرز نگاهش به اتوبوس و بچه ها نظرم رو جلب کرد. ناخودآگاه تلفن رو که تازه شروع کرده بود به بوق زدن قطع کردم.
نزدیک تر که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهش را انداخت به سمت اتوبوس و بچه ها. بعد رو کرد به من و گفت: " دارین میرید مشهد؟"
- بله
- خوش به حالتون
و بعد کیسه هایی که دستش بود را زمین گذاشت، کیفش را باز کرد و یک اسکناس هزار تومانی رو به سمتم گرفت و با شوق خاصی گفت:
- میشه این رو برام بندازید توی حرم؟
من هم که حسابی غافلگیر شده بودم بدون این که چیزی بگم اسکناس را از دستش گرفتم. کیسه ها را برداشت و چند قدمی جلوتر رفت که تازه چیزی یادم افتاد و بلند گفتم:
- میشه توی ضریح نندازم و بدم به دفتر نذورات؟ آخه...
منتظر ادامه جمله ام نشد؛ برگشت و با لبخند گفت:
- دیگه هرطور خودت میدونی فقط برسونش به دست امام رضا!