شطحیات

بسم الله الرحمن الرحیم


بعضی آدم‌ها مثل آتش هستند.

می‌توانی از دور به زیبایی شعله‌هایشان خیره شوی.

یا حتی می‌توانی روبرویشان بایستی و از گرمایشان استفاده کنی.

اما کافی است که بخواهی به آن‌ها نزدیک‌تر شوی...

وقتی نزدیک شدی، تو را می‌سوزانند و خاکسترت می‌کنند.

بعضی آدم‌ها را باید فقط از دور تماشا کرد...



به گدایی به درِ خانه‌ی شاه آمده‌ایم...

بسم الله الرحمن الرحیم


آخرین باری که به مشهد رفتم، شهریور بود و با بچه‌های کلاس قرآن. پاتوق همیشه‌گی زیارت‌های مشهدمان صحن گوهرشاد بود. اما این بار نمی‌دانم چرا بیشتر سر از صحن آزادی در می‌آوردیم.

در صحن آزادی نشسته بودیم و بچه‌ها دسته دسته برای زیارت حرم می‌رفتند. حالم از این که در این سه روز حتی یک بار هم نتوانسته بودم زیارت درست و حسابی داشته باشم حسابی گرفته بود. از این که حتی موقع زیارت امین‌الله‌های حرم هم باید به فکر دستشویی رفتن‌های بچه‌ها باشم و از این که نمی‌تونستم مثل همیشه مدتی رو بی‌هدف داخل صحن بنشینم و به گنبد طلای آقا نگاه کنم حسابی ناراحت بودم. تا به حال اینقدر از اوقات مشهدم را در بازار و پاساژها یا جلوی مغازه‌های بستنی و اشترودل فروشی نگذرانده بودم.

سید محسن که شروع به خوندن زیارت جامعه کرد حالم خیلی بهتر شد، هرچند با خودم باز هم داشتم فکر می‌کردم که شاید این بدترین زیارت مشهدی بوده که تا به حال داشتم. اما چشمم که به سنگ‌نوشته‌ی روبرویم افتاد نظرم عوض شد.





فهمیدم که نه تنها کاری از دست ما برنمی‌آید، بلکه قرار هم نیست که ما کاره‌ای باشیم، بلکه دل‌ها همه در دست آنی است که از بد حادثه به درگاهش پناه آورده‌ایم. کافیست او نظر کند. چیزی که در شب وداع و وقتی در همین صحن آزادی نشسته بودیم و بچه‌ها بی‌بهانه و بی آن که چیزی بگوییم به گنبد طلا خیره شدند و اشک می‌ریختند، با تمام وجودم حس کردم.

فکر نمی‌کردم که به این زودی‌ها دوباره بتوانم به مشهد بروم. اما خوشحالم که خیلی زود دوباره امام رئوف دعوتم کرده و برای سه روز هم که شده از جهنمی که برای خود ساخته‌ام رها می‌شوم و  در بهشت آستانش پناهنده خواهم بود. خدا می‌داند، شاید این دعوت هم به حرمت همان گریه‌های بی‌بهانه‌ی شب وداع بچه‌ها باشد.


دلتنگی‌های غروب جمعه

بسم الله الرحمن الرحیم



مگذار از ابریشمِ من حلّه ببافند

در پیله‌ی من حسرت پروانه شدن بود



بدترین حسی که آدم می‌تواند از خودش داشته باشد، حس رکود و در جا زدن است. چه جمعه‌هایی که یک به یک غروب می‌کنند و چه آرزوهایی که هنوز در گلو مانده است! چه فرصت‌هایی که از مقابل دیدگانمان گذشتند و چه جان کندن‌هایی که انگار همه بی‌ثمر ماندند. چه پیله‌هایی که به دور خودمان پیچیدیم و در حسرت پروانه شدن ماندند، و دوباره باید اعتراف کنم: من هنوز همانم.

این روزها هیچ چیز امیدوار کننده نیست. جز همین دلتنگی‌های غروب جمعه.



گفتم که... من سِحر نمی‌دانم!

بسم الله الرحمن الرحیم


من سِحر نمی‌دانم. من فقط روحم را، که بزرگ بود و سنگین، گستراندم. من سِحر نمی‌دانم. گفتی زمستان شده‌ای و من دلم به حال‌ات سوخت و روحم را، که بزرگ بود و سنگین بود، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکرِ عشق خواندم تا تو داغ شدی. من سِحر نمی‌دانم. نفس‌هات به شماره افتاده بود و روحِ من با تنفس ِ تو می‌تپید. گفتم دوستت دارم، و تو دیگر نفس نکشیدی و روحِ من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم؟ نکند من مُرده باشم؟ پس روحم را از روی تو برچیدم. اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که، سِحر نمی‌دانم.





- چند روایت معتبر، مصطفی مستور


چون شمعِ سحرگاه...

بسم الله الرحمن الرحیم


یک هفته‌ای بود که از مسافرت کربلا با بچه‌های جهادی برگشته بودیم، و یک هفته‌ای هم بود که از ماه رمضان می‌گذشت. بچه‌های جهادی هماهنگ کرده بودند که با آقا جاودان ملاقات داشته باشیم. یک ظهر تابستانی ماه رمضان، یک ساعتی به اذان ظهر باقی مانده بود. هر طور که بود، پانزده بیست نفری خودمان را در مهمان‌خانه جا داده بودیم و آقا جاودان هم روبرویمان روی صندلی نشسته بود.

آقا جاودان گفت هر زیارت، عبادت و یا کاری که برای خدا می‌کنید، نوری داره که روی وجودتون می‌شینه و باید سعی کنید این نور رو حفظ کنید. گفت این نوری که روی وجودتون میشینه، مثل پیرهن سفیدی هست که میپوشید و باهاش توی کوچه و خیابون و دانشگاه میرید. هرقدر هم که مراقب پیرهنتون باشید که کثیف نشه، بعد از یه مدت از گرد و غبار هوا هم که شده کدر میشه و دیگه اون سفیدی همیشگی رو نداره.
گفت نور زیارت کربلا هم که الان همراهتون هست همینطوره، بالاخره با رفت و آمد توی کوچه و خیابون و بازار و  دانشگاه کم کم از وجودتون میره. ولی تا میتونید سعی کنید نگهش دارید. بعد گفت تنها چیزی که میتونه این نور رو نگه داره، نمازه.

گفت یک بار با یکی از دوستان سفر حج رفته بودم و  بعد از یک سال که دوباره این دوستم رو دیدم، هنوز نور سفر حج توی چهره‌اش بود. هر چند که مدتی بعد دیگه این نور باهاش نبود، اما تونسته بود تا یک سال نور زیارت حج رو با خودش نگه داره.


****


این روزها احساس می‌کنم بعد از دو سه هفته، تمام نوری که در طول یک ماه رمضان دور و بر روحم نشسته بود. آرام آرام دارد کمرنگ‌ و کمرنگ‌تر می‌شود و وجودم را ترک می‌کند. دارم دوباره همان آدمی می‌شوم که قبل از ماه رمضان بودم، بی‌رمق و رو به خاموشی، چون شمعِ سحرگاه...



- چون برگِ خزان دیده و چون شمعِ سحرگاه / از عمر، مرا نیم‌نفس بیش نمانده

- چون شمعِ سحرگاه مرا کُشته‌ي خود کن / حیف است که گریانِ تو سر داشته باشد



خداحافظ رفیق!

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی آمدی، ماه‌ها بود که مرده بودم. وقتی پرسیدی که می‌خواهی زنده‌ات کنم، کم کم داشتم درد مردن و کنده شدن روح را فراموش می‌کردم.  اما هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. انگار که هنوز زخم‌های مرگ التیام نیافته بودند.

دوباره گفتی: «می‌خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می‌کشید مانده‌بودم، که ناگهان با دست‌هایت که از جنس دوست داشتن بود، مرا از خودم گرفتی و از عمق مرگ به سطح زندگی آوردی. من داشتم اتاقم را آن پایین می‌دیدم، خودم را و گردابی از رویا و آرزو و درس و کاغذ و کامپیوتر و حرف و حرف و حرف و تنهایی و دلتنگی و گناه و اشک و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس را می‌دیدم که به دورم می‌پیچید و شیطانی را که گوشه اتاقم نشسته بود.

با دست‌هایت مرا بالا کشیدی تا به جای خلوتی رسیدیم، جایی وسطِ نیستی. گفتی: «هستم.» نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:«نیستی» باز گفتی:«هستم» بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. این‌جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل‌ام ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم، بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم. گفتم:«هستی! تو هستی! این منم که نیستم.»

یک شب که ماه کامل بود و من وسط نیستی به خاک افتاده بودم، نزدیک آمدی و با دست‌هات شانه‌هایم را فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: «برخیز!»
گفتم: «نمی‌توانم»
بعد ناگهان چشم‌هات تابیدند و من تاب از کف دادم. دیگر طاقت نگریستن نداشتم اما با همه توان می‌گریستم. بعد تو اشک‌هایم را از گونه‌ پاک کردی. فرشته‌ای نزدیک‌ آمده‌ بود و تماشایمان می‌کرد. من گویی در چیزی فرو رفتم. گفتم:«این چیست؟»
گفتی: «اندوه!»
بعد من فروتر رفتم. آن‌گاه دست بر سرم کشیدی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت به خود می‌لرزید و بال‌هایش از گرمای این عشق می‌سوخت.

شیرینی زندگی با هراس مرگ در هم آمیخته بود. داشتم مرگ را فراموش می‌کردم و در اندوهِ تو غرق می‌شدم. هرچه بیش‌تر غرق می‌شدم، زندگی با همه تار و پودش در من شدیدتر می‌شد. من از ترس مرگ می‌گریستم و از این همه زندگی شدید به تو پناه می‌آوردم ولی بیشتر در تو و در زندگی غرق می‌شدم. در تو غرق می‌شدم و واهمه مرگ در من فزونی می‌گرفت و من اهمیت نمی‌دادم.

تا یک شب که دیگر نه فرشته‌ای بود و نه ماه و نه حال و نه عشق و نه عاشق و نه معشوق، یک شب که هیچ نبود و هرچه بود تو بودی، لبخند زدی و گفتی:«چنین کنند با عاشقان» و رفتی.

رفتی و مرگ آمد. با همه متانت‌اش، با همه سنگینی‌اش، با همه تلخی و هراس‌ناکی‌اش. من از جایی وسطِ نیستی در حفره مرگ می‌نگریستم و آن پایین دوباره خودم را می‌دیدم و گرداب رویاها و آرزوها و درس و کاغذ و کامپیوتر و حرف و حرف و حرف و تنهایی و دلتنگی و گناه و آشوب  و تاریکی و سکوت و ترس را و شیطان گوشه اتاق را که منتظرم نشسته بودند. 

خداحافظ ماه آرزوهای نزدیک!

شاید اگر نیامده‌بودی، هیچ‌گاه طعم زندگی را نمی‌چشیدم.

روزها را می‌شمارم تا دوباره برگردی...

اَنا الصّغیر الذی رَبَّیته...

بسم الله الرحمن الرحیم


بچه‌ها سر کلاس بودند و سید محسن داشت برایشان صحبت می‌کرد و ما ته مسجد نشسته بودیم. تقریبا همه بچه‌ها ساکت بودند، حداقل می‌توانم بگویم که از کلاس من به مراتب ساکت‌تر بودند.

گفتم: به نظرت چرا بچه‌ها سر کلاس سید محسن اینقدر ساکتند اما بعضی‌هاشون سر کلاس من هر کاری دوست دارن می‌کنن؟

گفت: به خاطر این که از اون می‌ترسن و از تو نمی‌ترسن.

گفتم: یعنی به نظرت به اندازه‌ی کافی خشن نیستم؟ اما حتی وقتی باهاشون با خشونت رفتار می‌کنم هم فقط برای چند دقیقه آروم می‌شن.

گفت: نه به خاطر این که خشن نیستی. به خاطر این که اونا سر کلاس تو احساس اطمینان می‌کنن، از این که کسی رو بیرون نمی‌ندازی. مطمئن هستن که اگر عصبانی بشی، هر تنبیهی هم که بخواهی بکنی، با یه معذرت‌خواهی ساده حل می‌شه.


****



فَلَوِ اطَّلَعَ الْيوْمَ عَلي ذَنْبي غَيرُكَ ما فَعَلْتُهُ

وَلَوْ خِفْتُ تَعْجيلَ الْعُقوُبَةِ لاَ اجْتَنَبْتُهُ لا لاَِنَّكَ اَهْوَنُ النّاظِرينَ وَاَخَفُّ

الْمُطَّلِعينَ[ عَلَي ]بَلْ لاَِنَّكَ يارَبِّ خَيرُ السّاتِرينَ وَاَحْكَمُ الْحاكِمينَ

وَاَكْرَمُ الاَْكْرَمينَ سَتّارُ الْعُيوُبِ غَفّارُ الذُّنوُبِ عَلاّمُ الْغُيوُبِ تَسْتُرُ

الذَّنْبَ بِكَرَمِكَ وَتُؤَخِّرُ الْعُقوُبَةَ بِحِلْمِكَ* ...

خدایا! اگر  کسی جز تو گناهانم را می‌دید.
و یا اگر مطمئن نبودم که در مجازاتم تعجیل نمی‌کنی.
هیچ‌گاه انجامشان نمی‌دادم.
نه به خاطر این که دیدن تو در پیشم ناچیز باشد.
بلکه به خاطر این که همیشه مطمئن بودم،  گناهانم را خواهی پوشاند
چون تو بهترین پوشاننده‌ی زشتی‌هایی
و بزرگوارترین بزرگواران
و بخشاینده‌ی گناهان
همیشه با بزرگواری گناهم را پوشاندی
و با بردباری از تنبیهم دست کشیدی
...




* فرازهایی از دعای ابوحمزه ثمالی


سوال

بسم الله الرحمن الرحیم


همیشه یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم این بوده که کاش می‌توانستم کسی را پیدا کنم تا چیزهایی را که دلیلش را نمی‌فهمم. از او بپرسم و دلیلش را برایم توضیح بدهد.

حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط شنیده‌ام که به نقل از خودش می‌گویند:
«روزی در فکرم اندیشه ی مکروهی را عبور دادم، ولی آنرا انجام ندادم.از خیابان که عبور می کردم، چند شتر را عبور می دادند که ناگهان یکی از آنها به سمت من لگدی پرتاب کرد که اگر به من می خورد حتماً آسیب می دیدم.
از خودم ناراحت شدم که مگر من چه کرده بودم که این اتفاق افتاد؟
توسل کردم و بعد در عالم شهود و مکاشفه به گفتند:این به خاطر آن فکر مکروهی بود که از سر گذراندی!
گفتم:من که انجام ندادم .
گفتند:ضربه ی شتر هم که به تو نخورد!ما هم که تو را نزدیم!»

همیشه آرزو دارم که کسی را پیدا می‌کردم تا به همین سادگی دلیل اتفاقاتی که دلیلش را نمی‌دانم برایم شرح دهد و هزاران سوالی که در ذهنم غوطه می‌خورند را جواب بدهد.

 این روزها بیشتر از همیشه به این آرزو فکر می‌کنم و بیشتر از همیشه برای نداشتنش حسرت می‌خورم. شاید به خاطر این که بیشتر از همیشه سوال‌هایی در ذهن دارم که جوابش را نمی‌دانم.

این را در «دژاوو» هم گفته بودم. و وقتی پرسیدی چه سوالی، سوال‌های زیادی را داشتم که می‌توانستم همان موقع در جوابت بگویم. اما از خودم پرسیدم که اگر فرصت گرفتن جواب را تنها برای یکی از این همه سوال‌ داشته باشم. آن یک سوال چیست؟

ساعت‌های بی‌حالی روزه بهترین لحظات برای فکر کردن به این یک سوال بود. دراز می‌کشیدم و چشمانم را می‌بستم و بعد یکی یکی سوال‌ها را از بین انبوه سوال‌های ذهنم بیرون می‌کشیدم و مرورشان می‌کردم. به دنبال سوالی می‌گشتم که اگر جوابش را داشته باشم، تنها همین یک جواب برای سر و سامان دادن به زندگی‌ام کافی باشد. باید اعتراف کنم که پیدا کردنش کار سختی نبود، اما به نظرم پرسیدنش کار خیلی سختی است.

اگر فرصت تنها پرسیدن یک سوال را داشته باشم، تنها سوالم این است:
چرا هر وقت احساس کردم که به بنده‌ی خوبی برای خدا شده‌ام و جز محبتش، مهر دیگری را در قلب راه نداده‌ام، خدا چنان امتحان سختی پیش رویم گذاشت که پایم بلغزد و مرا از او دور کند؟ اما در هنگام اوج ناامیدی‌هایم، یا در روزهای غفلتم، یا در آن روزهایی که به غیر دل بسته بودم، رهایم نکرد و مرا به حال خود نگذاشت. به هر بهانه‌ای که بود دستم را گرفت و دوباره بازگرداند؟
چرا در هیچ‌یک از آن زمان‌هایی که با تمام وجود خواندمش، دستم را نگرفت و رو برگرداند؛ و در هیچ‌کدام از آن زمان‌هایی که از او رو برگردانده بودم، رهایم نکرد و دستم را گرفت؟

دلتنگی‌های غروب جمعه

بسم الله الرحمن الرحیم


دلم گرفته...

این همه چراغ، توی این شهر، هیچ‌کدوم چشم‌هام رو روشن نمی‌کنه

این همه چشم، توی این شهر، هیچ‌کدوم دلم رو گرم نمی‌کنه

این شهر همه‌ش شده زمین، دیگه آسمونی نداره این شهر

دلم کمی آسمون می‌خواد...


دانلود

دژاوو*

بسم الله الرحمن الرحیم


شاید اگر صبحِ آن روز آقای حمایت‌کار زنگ زده بود و گفته بود که جلسه لغو شده، مستقیما از اردوگاه به خانه برمی‌گشتم؛ و یا حتی شاید اگر هیچ‌کدام از اتفاقات کوچک دیگر آن روز صبح نمی‌افتاد،مثلا اگر وقتی می‌دانستم آقا سید، مسئول اردوگاه حداقل تا نیم ساعت دیگر هم سر و کله‌اش پیدا نمی‌شود، باز هم ده دقیقه در محوطه اردوگاه منتظرش نمی‌نشستم، یا این که اگر در مسیر بازگشت از اردوگاه به سمت مترو به جای چهارراه دومی، چهار راه اول را نمی‌پیچیدم که مجبور شوم دوباره دور بزنم و مسیر رفته را تا چهارراه برگردم؛ یا شاید حتی اگر بعد از این که چند متری از ماشین دور شده بودم و فهمیدم موبایلم را در آن جا گذاشتم، از برگشتن و برداشتن گوشی منصرف نمی‌شدم...

جا به جا شدن تنها یکی از بین این اتفاقات کوچک و شاید صدها اتفاق دیگر از این دست کافی بود تا آن روز در مترو با او مواجه نشوم. اما همه این اتفاقات طوری افتاد که وقتی سرم را از روی کتابی که مشغول خواندنش بودم بلند کردم، از بین آن همه چهره‌های غریبه، چشمم به چهره‌اش بیفتد و مثل یک آشنای نزدیک، در همان نگاه اول بشناسمش .

نزدیک ظهر بود و مترو آن قدر خلوت بود که چند صندلی خالی در واگن ما باشد. مشغول خواندن کتاب تربیت کودک صفایی حائری بودم و به همین خاطر متوجه نشدم که در کدام ایستگاه سوار شد، وقتی سرم را از کتاب بلند کردم تا به چشمان استراحتی داده باشم، دیدم که دارد به سمتم می‌آید. با بچه‌ی یکی دو ساله‌ای که در آغوشش بود. روی صندلی کناری‌ام، که آخرین صندلی در آن ردیف بود، نشست و کیف زنانه‌ی فیروزه‌ای رنگش را طوری کنارش گذاشت که بینمان حائل باشد.

همان یک نگاه کافی بود تا صحنه‌ای را که دیشب در رویا دیده بودم جلوی چشمانم تداعی شود. لباس تعزیه‌خوانی زنانه‌ای بر تن داشتم، از همین چادرهای عربی که تعزیه‌خوان‌ها وقتی می‌خواهند نقش زنان را بخوانند بر تن می‌کنند. او روبرویم ایستاده بود، نزدیکم شد و دفترچه‌ای قدیمی را به دستم داد. گفت باید نقش حضرت زینب(سلام الله علیها) را بخوانم. گفتم بلد نیستم. گفت بخوان. گفتم نمی‌توانم. گفت می‌توانی. بعد انگار که تعزیه شروع شده باشد، صدای تعزه‌خوانی بلند شد. من به برگه‌های کهنه‌ای که به دستم داده بود و با خط تحریری درونش شعرهایی نوشته شده بود خیره شده بودم و آن‌ها را ورق می‌زدم، صدای تعزیه‌خوانی به گوشم می‌رسید و من دفترچه را ورق می‌زدم و  او داشت کمکم می‌کرد تا شعرهایی  که وقتی نوبتم شد باید بخوانم را پیدا کنم...

دختر بچه مدام با انگشتش این طرف و آن طرف را نشان می‌داد و با لحن سوالی می‌گفت: «ای؟»

او هم با صدایی آرام، که برایم به همان آشنایی چهره‌اش بود مدام جوابش را می‌داد:

- ای

- این پنجره‌س عزیزم

- ای

- این مانیتوره. صفحه نمایش

-ای

- ای میله‌س

- ای

- این شیشه‌س

- ای

- این کتابه

دختر بچه وقتی دید به همه چیزهای دور و برش حداقل یک بار اشاره کرده و مادر هم جوابش را داده، نگاهی به دور اطراف کرد و انگار که حوصله‌اش سر رفته باشد شروع کرد به بهانه گرفتن. اما به محض این که دختر مترصد گریه کردن شد، با لحنی آرام و انگار که دارد با یک آدم بالغ حرف می‌زند گفت: «ستایش جان! مامان این جا ایستگاه شهید مدنیه. ما باید ایستگاه امام خمینی پیاده بشیم. یعنی چند تا ایستگاه دیگه مامان جان؟! یک... دو... سه... چهار... پنج. پس پنج تا ایستگاه دیگه اگر دختر خوبی باشی پیاده می‌شیم.» دختر بچه هم که حالا می‌دانم اسمش ستایش است. انگار تمام حرف‌های مادرش را فهمیده باشد، کاملا آرام شد و دوباره از اول شروع کرد:

- ای

- این صفحه نمایشه عزیزم


قطار در ایستگاه امام خمینی ایستاد و او خیلی زودتر از من به سمت درب خروجی واگن رفت. عادت کرده‌ام از دربی سوار شوم که موقع پیاده شدن نزدیک‌ترین درب به پله‌های خروج است. به همین خاطر بدون مکث به سمت پله‌ها شروع به حرکت کردم. اما او که خیلی زودتر از من پیاده شده بود و پیدا بود که مسیر هر روزه‌اش را نمی‌رود، چند لحظه‌ای ایستاد و به تابلوها نگاه کرد و بعد با فاصله چند قدمی جلوتر از من به سمت پله‌های خروجی ایستگاه حرکت کرد. وقتی به بالای ایستگاه رسید، باز هم توقف کرد و نگاهی به دور و برش انداخت، حس می‌کردم می‌خواهد کسی را پیدا کند و سوالی از او بپرسد. و اعتراف می‌کنم که دوست داشتم از من سوال کند، فقط برای این که بفهمم چرا این‌جاست و شاید اندکی هم که شده حتی به جواب یکی از انبوه سوالات ذهنم نزدیک شوم. به آرامی از کنارش رد شدم و او همچنان بی‌تفاوت به تابلوهای دور و برش نگاه می‌کرد. 

کیف پولم را روی کارت‌خوان گذاشتم و درب باز شد. او همچنان پشت درب ایستاده بود و من در فاصله‌‌ی چند صد قدمی رد شدن از کنار او تا رسیدن به شلوغی میدان امام خمینی، فرصت داشتم فکر کنم. به تمام سوالات بدون جوابی که در ذهنم مانده بود، به این که چیزهای زیادی در زندگی‌مان هست که نمی‌دانیم، و این که شاید اگر می‌دانستیم زندگی‌مان به این بی‌‌ سر و سامانی حالا نبود، و این آرزو که کاش کسی را می‌شناختم که می‌توانست برایم چیزهایی که دلیلش را نمی‌فهمم شرح دهد، و نهایتا این که « اِذا اَرادَ الله بِعَبدٍ خَیراً اَلهَمَهُ رُشدَه*».




* دژاوو یا آشناپنداری حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده است

* رسول الله (صلّ الله علیه و آله) هر گاه خداوند خیر بنده‌اش را بخواهد، راه درست و راستش را به او الهام می‌کند. (کنز الاعمال)


مردی با روح مچاله‌شده

بسم الله الرحمن الرحیم


این روزها حال و هوای خوبی دارم. انگار که بعد از یک سال مُردگی، روحم دوباره تازه شده باشد، و بعد از یک سال بی‌حسی، تازه دارم چیزهای خوب دور و برم را هم حس می‌کنم، آدم‌ها همان آدم‌هایند و اتفاقات هم شاید، همان اتفاقات، اما حس خوبی است که فکر کنی خدا دوباره دارد به تو نگاه می‌کند و انگار کسی دلش برایت تنگ شده باشد، دارند صدایت می‌زنند. داستان لیله‌الرغائب را که قبلا نوشته بودم، بگذاریم کنار داستان اعتکاف که هر چه خواستم نشد، و وقتی کاملا منصرف شده بودم بدون این که خودم پیگیر باشم، کسی زنگ زد و گفت که برایم در اعتکاف دانشگاه جا گرفته است.
البته حال و روز خوش این روزهایم فقط به خاطر این دو اتفاق نیست و اگر بخواهم اصلش را شرح بدهم، باید از حال و روز ناخوش یک سال گذشته‌ام بگویم.

***

 سال گذشته، سالی بود که هیچ‌گاه دوست ندارم به آن برگردم، شاید بعضی اوقات دلم برای ۸۶، ۸۸ یا ۸۹ و یا حتی ۹۰ تنگ شود، اما مطمئنم که هیچ‌گاه دلم برای سال ۹۱ تنگ نخواهد شد. هچند اگر کسی اتفاقاتی که سال گذشته برایم رخ داده را بشنود، شاید بگوید که سال گذشته یکی از بهترین سال‌های عمرم بوده است. تمام شدن کارشناسی، قبول شدن ارشد، پیدا کردن کاری که شاید همیشه دوستش داشتم، حل شدن مشکلات مسجد و از سر گرفته شدن کلاس قرآن، اردوی جنوب، به دنیا آمدن گندم* و نهایتا آمدن حنظله*.
اما هیچ‌کدام از این اتفاقات نتوانست روح خسته و مچاله‌شده‌ام را دوباره به روز اولش برگرداند.
***

شروعش را خوب یاد دارم. آن روز پشت کامپیوتر آن مغازه لعنتی مشغول چک کردن ایمیل‌هایم بودم  که چیزی مثل یک طوفان سهمگین از  آن ایمیل لعنتی بلند شد و به شدت به صورتم خورد و احساس کردم روحم پرتاب شد و محکم به دیوار سنگی پشت سرم خورد.
همان لحظه بود که انگار روح مچاله شده‌ام که مثل یک گلوله‌ی داغ پشت سرم روی زمین افتاده بود را دیدم، و از همان روز بود که این توده‌ی داغ را که همیشه پشت گلویم حس می‌کردم، راه نفسم را تنگ کرده بود.
و همین بود که یک سال با همه‌ی اتفاقاتش، برای مردی با روح مچاله‌شده تلخ‌تر از همیشه گذشت.

***

شاید هر کدام از اتفاقات خوب، کمی از گره‌های روح مچاله‌شده‌ام را باز کرد. اما یک سال گذشت تا در تشییع جنازه‌ی آقابزرگ* روحم دوباره یک تکان اساسی بخورد.
همیشه یکی از آرزوهایم این بود که بتوانم قبل از مرگ، حتی یک بار هم که شده داخل قبر خوابیدن را تجربه کنم. هنگام فوت مادربزرگ، وقتی که همه دور قبرِ خالی عمیق جمع شده بودند و منتظر آمدن جنازه بودند، این فکر به سرم زد، اما راستش ترسیدم، نه از تاریکی و عمقِ قبر، بلکه از نگاه مادر که چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود.
این بار وقتی بابا سوئیچ ماشین را به من داد و گفت ماشین را تا امام‌زاده بیاورم به فکرش افتادم، اما تا ماشین را از انتهای کوچه روشن کنم و راه بیفتم، تقریبا همه رفته بودند و من هم داشتم از این که به آرزویم برسم ناامید می‌شدم، اما نمی‌دانم چه شد که یکباره دیدم آمبولانس در میانه راه کنار جاده ایستاده است و بقیه ماشین‌ها هم به صف پشت سرش قطار شده‌اند. بدون این که بایستم، آرام از کنار صف ماشین‌ها عبور کردم و بعد از این که از آمبولانس رد شدم سرعتم را زیاد کردم.
اولین نفری بودم که به امامزاده رسیدم، اما‌مزاده خیلی خلوت بود و تنها پیرمردِ متولی امامزاده بالای سر یک قبر خالی ایستاده و منتظر جمعیت بود. بعید می‌دانم من را می‌شناخت اما حتما به خاطر پیراهن مشکی‌ام بود که وقتی جلو رفتم، سلام کرد و تسلیت گفت. نگاهی به داخل قبر انداختم، احساس کردم قبر‌های اینجا خیلی عمیق‌تر از بهشت زهراست. به پیرمرد نگاهی کردم و از او اجازه گرفتم که وارد قبر شوم. گفت ایرادی ندارد و بعد گفت مواظب باشم که پا روی دیواره‌ی قبر نگذارم که خاکش سست است، بعد گفت که رویت را به سمت قبله برگردان و آیت‌الکرسی و انا انزلنا بخوان.
عمقش به اندازه‌ی قد من بود و عرضش هم آنقدر کم بود که نمی‌شد به پشت خوابید، به پهلوی راست و رو به قبله خوابیدم، فضای داخل قبر سرد و بود احساس می‌کردم انگار تمام وجودم یخ زده است. روبروی صورتم پر بود از حشرات مختلفی که در دل خاک رفت و آمد می‌کردند، آیت‌الکرسی خواندم چشمانم را بستم.  ابتدا تنها صدای گنجشک‌ها بود و صدای باد که لای بوته‌های علف دور و بر امامزاده می‌پیچید و زوزه می‌کشید، بعد از آن کم کم صدای همهمه و صحبت‌های یکی دو نفر بالای قبر به طور نامفهومی به گوشم خورد. یکی‌شان داشت می‌خندید انگار. کم کم صدای لا اله الا الله از دور به گوشم رسید. چشمانم را باز کردم و قبل از رسیدن بقیه، زود انا انزلنا خواندم بیرون آمدم. جمعیت تازه از در امامزاده وارد شده بودند، پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد هم بدون این که چیزی بگوید به سمت جنازه حرکت کرد.
بعد از آن روز، انگار که آن توده‌ی داغِ روحِ مچاله‌شده‌ام را همان‌جا جا گذاشته باشم، چند روزی بی‌حس و خالی شده بودم. و این روزها، انگار که خدا دوباره می‌خواهد زنده‌ام کند...


* برادرزاده‌ام که ۱۸ بهمن سال قبل به دنیا آمد
* پراید سفیدی که ۲۹ اسفند سال قبل تحویل گرفتم

* پدربزرگم که ۱۱ اردیبهشت امسال به رحمت خدا رفت

گره‌ای از زلفِ یار...

بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی از سر کار به شهرک رسیدم چند دقیقه‌ای می‌شد که اذان مغرب را گفته بودند. مستقیم به مسجد رفتم. آن‌قدر خسته بودم که هر بار وسط نماز حساب و کتاب از دستم در می‌رفت، نماز مغرب را سه بار خواندم تا آخر درست از آب درآمد.

بعد از ظهر بود که پیامک احیای شب لیله‌الرغائب حاج محمد برایم آمد. با این که خسته بودم ولی تصمیم گرفتم که حتما شب جمعه‌ی اول ماه رجب حاج محمد را از دست ندهم. مصطفی هم زنگ زد و گفت اگر می‌روم او و امین را هم با خودم ببرم. درست نمی‌دانستم بیت‌الرضا کجاست. به مهدی زنگ زدم که آدرس بگیرم اما گوشی را برنمی‌داشت. به حسین هم پیامک دادم و آدرس خواستم اما او هم جواب نداد.

ساعت نزدیک ۱۱:۳۰ شب بود و هنوز هم کسی برای دادن آدرس جواب نمی‌داد. مصطفی هم پیامک داده بود گفته بود که نمی‌آید.

دیگر داشتم از این که بتوانم احیای لیله‌الرغائب امسال را داشته باشم ناامید می‌اشدم. خسته و وارفته روی زمین دراز کشیده بودم و حافظ در دستم بود. باز کردم که این غزل آمد:

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید


در دلم گفتم که اگر دوستم داشته باشد، خودش دستم را می‌گیرد و به مهمانی‌اش می‌کشاند. چند دقیقه‌ای نگذشت که مهدی تماس گرفت و گفت حاضر شو تا بریم.

و من که تا چند دقیقه قبل حتی امید رسیدن به جلسه‌ی محمد را نداشتم. حالا زیارت حرم حضرت عبدالعظیم در شب جمعه‌ی اول ماه رجب و دعای کمیل حاج منصور مثل یک هدیه‌ی غیرمنتظره بود که حسابی حالم را جا آورد.

انگار نسیم خنک صحن حضرت عبدالعظیم و دلتنگی زیارت کربلا، همان دم شفابخشی بود که به روح خسته‌ام حیات دوباره‌ای داد. اصلاً بعضی اتفاق‌ها هستند که بدون این که خودت حواست باشد، و شاید حتی بدون این که خودت بخواهی، یک تکان اساسی به روح و زندگی‌ات می‌دهد.

من هنوز همانم

بسم الله الرحمن الرحیم


بعضی از لحظه‌های زندگی آدم هست که مثل بهترین سکانس‌های یک فیلم توی ذهن آدم می‌مونه و هر وقت که دلش خواست می‌تونه چشم‌هاش رو ببنده و با تمام جزئیات مرورش کنه.

برای من، اولین باری که برای شما گریه کردم یکی از همین سکانس‌هاست. شاید هم اولین بار نبود، اما دست کم اولین باری است که به خاطر دارم. هشت، نه سال بیشتر نداشم. شب‌های فاطمیه بود و محمد هر شب می‌رفت هیئت حاج محمد. آن شب آن‌قدر به او اصرار کردم تا آخر راضی شد مرا هم با خود ببرد. آن روزها خوب نمی‌داستم فاطمیه کدام است و کوچه چیست، اما از تمام آن شب این صحنه را خوب به یاد دارم که در تمام طول روضه نگاهم به محمد بود و وقتی دیدم با چشمان پر از اشک صدا می‌زد: « وای مادرم...» یکباره بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
یادم هست آن روزها مهدی اخگری  آخر هیئت این شعر را خواند، شعری که در همان یچگی و وقتی محمد در خانه زمزمه‌اش می‌کرد، یاد گرفته بودم و از بچگی تا حالا آن‌قدر زمزمه‌اش کرده‌ام تا جزو آن چیزهایی شد که در وجود آدم ته‌نشین می‌شود و هیچ‌گاه فراموشش نخواهد کرد.

من مفتخرم که در به رویم وا شد
ماتم‌کده‌ی دلت مرا ماوا شد

من مفتخرم نامه‌ی عمرِ سیهم
با اشکِ غمِ تو شسته و امضا شد

این‌جا و میانِ قبر و در محشر گویم
من مفتخرم که مادرم زهرا شد

یادم هست که از شب بعدش هرقدر اصرار کردم، دیگر محمد حاضر نشد مرا هم با خود به هیئت ببرد.

آرزوهای کوچک...

بسم الله الرحمن الرحیم


حوصله‌ی شلوغی مترو و ازدحام خیابان پانزده خرداد را نداشتم و برای فرار از این‌ها تصمیم گرفتم فاصله‌ی بین میدان فردوسی و امام خمینی را پیاده گز کنم. مسیری که خیلی کوتاه نیست اما با وجود سرازیری و آسمان آفتابی چندان خسته کننده به نظر نمی‌رسید.

از کنار صرافی‌های به هم چسبیده با مانیتورها و تابلوهای بزرگی که قیمت سکه و ارز را نشان می‌دادند رد شدم، جمعیت متراکم آدم‌هایی که  پشت درب صرافی‌ها خیره به تابلوها ایستاده بودند و مدام با تلفن همراهشان صحبت می‌کردند، مرا یاد صحنه‌هایی می‌انداخت که همیشه اخبار هنگام اعلام نرخ نفت در بازارهای جهانی نشان می‌دهد. هر نوع آدمی را می‌شود آن‌جا دید و شاید در همان نگاه گذرا هم می‌شد تشخیص داد که اغلب شغلشان همین باشد. باید شغل جالبی باشد؛ صبح یک مشت کاغذ می‌دهی و یک مشت کاغذ دیگر می‌گیری و بعد از ظهر آن یک مشت کاغذ را دوباره می‌دهی و از همان کاغذهای اولی بیشتر از یک مشت به جیب می‌زنی.

سفارت سوئد را که رد کردم، کمی پایین‌تر از خیابان جمهوری خانم نسبتا جوانی را دیدم به همراه دختر بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای با موهای مشکی بلند چهارزانو روی یک تکه موکت، گوشه پیاده‌رو نشسته بودند. مادر روبروی خودش چند جفت جوراب و چندتایی تیغ  اصلاح چیده بود.

از آن فاصله متوجه نشدم که از فرط سرماست یا این که مادر داشت به دستانش کرم می‌زد، دستانش را به هم می‌مالید و دختر بچه هم که انگار مشغول یک بازی جذاب است، سعی می‌کرد کارهای مادرش را تقلید کند. زیرچشمی به مادرش نگاه می‌کرد به همان شکل دست‌های کوچکش را به هم می‌مالید.

از مقابلشان رد شدم و پنج شش قدمی هم گذشتم اما نتوانستم به راهم ادامه دهم. چند لحظه‌ای را بی‌هدف وسط پیاده‌رو ایستاده بودم تا بالاخره تصمیم گرفتم به سمتشان برگردم.
مادر که انگار حواسش به من بود، وقتی دید که به سمتش برگشتم لبخندی به نشانه خوشحالی زد. خستگی و پژمردگی را در صورتش می‌شد دید اما دختر طوری می‌خندید و مشغول بازی بود که انگار خوش‌بخت‌ترین دختر دنیاست. نزدیک شدم و پرسیدم  : «جوراب‌ها چندن؟»
مادر با همان لبخند جواب داد: «جفتی دو هزار تومن»

نشستم و مشغول برانداز کردن جوراب‌ها شدم. مادر داشت موهای بلند دخترش را شانه می‌کرد و دختر بچه با همان لبخند و خوشحالی، انگار که بازی جدیدی شروع شده به مادرش گفت: «خانم آرایشگر! لطفا موهام رو قهوه‌ای کنید» مادر هم با مهربانی جواب داد: «چشم دخترٍ گلم!»یکی از جوراب‌ها را برداشتم و  دو هزار تومان را روی موکت گذاشتم، از جا بلند شدم و به راهم ادامه دادم. صدای مادر را شنیدم که زیر لب گفت : «خدا خیرت بده»

در راه داشتم به دختربچه و آینده‌اش فکر می‌کردم. ناخودآگاه اتاق پر از عروسک و لباس گندم در نظرم مجسم شد. برای لحظاتی از خودم بدم آمد، از همه عابرانی که بی تفاوت از کنارم می‌گذشتند بی‌زار شدم. از همه چیز آن خیابان احساس تنفر کردم، از ساختمان‌های بزرگ بانک، از باجه‌های عابربانک و صف‌های طولانی آدم‌های روبرویش، از فست فودهای پر از آدم، حتی از جماعت ده دوازده نفری توریستی که از روبرویم رد شدند و طوری به دور اطراف با هیجان نگاه می‌کردند که انگار منظره‌های بی‌نظیری را دارند می‌بینند و هر از گاهی از هر چیزی که جلوی چشمشان بود عکس می‌گرفتند.

آرزو می‌کردم ای کاش هیج وقت چشم این توریست‌ها به دختر بچه و مادرش در گوشه پیاده‌رو نمی‌خورد. ای‌کاش دوربینشان هیچ‌وقت از صورت معصوم دختر بچه عکس نمی‌انداخت...

آرزو می‌کردم ای کاش می‌توانستم جایم را با آن‌ها عوض کنم. از ته دل دوست داشتم الان من روی تکه موکت نشسته بودم و دختر بچه و مادرش بی‌تفاوت از کنار بساطم رد می‌شد.

آرزو می‌کردم ای کاش همیشه همه چیز برای دختر بچه در حد یک بازی کودکانه ساده و شیرین باقی می‌ماند.

آرزو می‌کردم که کاش می‌توانستم تمام جوراب‌هایی که مادر می‌خواهد بفروشد را می‌خریدم و او هم دست دختر بچه را می‌گرفت و موهایش را در خانه شانه می‌زد.


آرزو می‌کردم کاش می‌شد رنج‌ و شادی آدم‌ها را هم با یکدیگر مبادله کرد...


چند باری در دلم برای دختر بچه و مادرش خواندم:

فَاللّـهُ خَيرٌ‌ حَافِظًا وَ هوَ ارحَمُ الرَّ‌احِمين

فَاللّـهُ خَيرٌ‌ حَافِظًا وَ هوَ ارحَمُ الرَّ‌احِمين


فَاللّـهُ خَيرٌ‌ حَافِظًا وَ هوَ ارحَمُ الرَّ‌احِمين

بیست و اندی سال، پیاده‌رو

بسم الله الرحمن الرحیم


بیست و اندی سال است راه افتاده‌ام به گمانم. از روزی هم که یادم می‌آید موقع راه رفتن حواسم به خطوط هر مربّع و مستطیلی بود که پا روی آن‌ها نگذارم یا لااقل گودی کف پایم را بگذارم روی این خطوط لعنتی که شاید قطع نشوند.

بیست و اندی سال راه رفته‌ام، با سری پایین و روحی در حال عذاب.

من سال‌ها با سری پایین راه رفته‌ام و مردم را از کفش‌هایشان شناخته‌ام، چرم، اسپرت، کتونی، پاشنه بلند، ایرانی و خارجی. همه را دیده‌ام و عاشق کفش‌ها شده‌ام و از کفش‌های آن‌هایی که دوستشان داشته‌ام منزجر. من از کفش‌های تو همیشه متنفّرم و نمی‌دانم که چرا. شاید کفش‌ها لازم‌ترین چیز هستند برای رفتن و کفش‌های تو عزیزترین کس زندگیم را از من گرفته‌اند این روزها.

من بیست و اندی سال که راه رفته‌ام و عذاب کشیده‌ام و امروزها دیگر از پا افتاده‌ام.



- از وبلاگ سعید

- چند وقت پیش با سعید بعد از نماز توی مسجد نشسته بودیم که به سعید گفتم  «نمی‌دونم چرا چند وقته احساس می‌کنم دیگه اون آدم سابق نیستم. بعضی وقت‌ها بدجوری دلم برای خودم تنگ می‌شه، برای خودِ دو سال پیشم.»
سعید جواب داد « حس دو سال پیش من رو داری. دعا می‌کنم مثل من نشی چون خیلی بد می‌شه.»
این رو که خوندم فهمیدم که راست می‌گفت؛ از این لحاظ که حالِ من هم خیلی شبیه به حال و هوای نوشته‌های این روزهای بن‌بستِ سعید شده.

- اونقدر آدم‌ها رو با کفش‌هاشون شناختم که یادم هست یک بار توی ایستگاه متروی امام خمینی همینطور که نشسته بودم و کفش‌های آدم‌هایی که رد می‌شدند رو نگاه می‌کردم، امتحان کردم و تصمیم گرفتم قیافه‌شون رو توی ذهنم مجسم کنم. برای خودم خیلی جالب بود که چقدر قیافه‌ی آدم‌ها می‌تونه به کفش‌هاشون ربط داشته باشه و چقدر من آدم‌ها رو خوب می‌تونم از روی کفش‌هاشون بشناسم!

عدل الهی و منطق فازی

بسم الله الرحمن الرحیم


امتحان پایان ترم منطق فازی بود، 10 تا سوال با 2 ساعت وقت. زمانی که استاد جلوی کلاس ایستاد و گفت: " یک ربع دیگه بیشتر وقت ندارید" تازه مشغول خواندن سوال هفتم بودم. نگاهی به دور و اطراف انداختم و دیدم به جز یکی دو نفر که برگه‌شان را تحویل داده بودند، بقیه هم وضعیتی مشابه من داشتند.
تقریبا همه بچه‌ها شروع کردند به اعتراض کردن نسبت به این که وقت امتحان نسبت به سوال‌ها خیلی کم بود و اصرار داشتند استاد وقت بیشتری بدهد و او هم قبول نمی‌کرد.
یکی از بچه‌ها گفت: « استاد این نوع سوال دادن در این زمان اصلا عادلانه نیست.»
استاد جواب داد: « اگر اون مسیری که من می‌خوام رو برید و جوابی رو که مدنظر من هست بدین، متوجه می‌شید که وقت امتحان کاملا عادلانه‌ست.»

***
بعد از امتحان با سید رضا به سمت خونه میامدیم و صحبت از ادامه تحصیل و رفتن بود. سید رضا می‌گفت داریم از زندگی‌مون عقب می‌مونیم و درس خوندن نمی‌ذاره کار و زندگی درست و حسابی داشته باشیم. می‌گفت خیلی داره بهش فشار میاد و اگر بخواد  برای دکترا هم ادامه بده دیگه حسابی از زندگی عقب میفته. آهی کشید و گفت:
«به نظرم ما خیلی کم‌تر از اون قدری که لازمه عمر می‌کنیم.»
یاد حرف استاد افتادم و بهش گفتم:
«شاید هم راه حل ما برای زندگی اشتباهه. شاید اون دنیا خدا هم بگه اگر اونجوری که می‌خواستم به سوالا جواب می‌دادی، می‌فهمیدی این زمان برای پیدا کردن جواب کاملا عادلانه بود.»


- پی‌نوشت: وقتی این مطلب را نوشتم یاد امتحان میان‌ترم دی اس پی افتادم. یکی از سوال‌ها را ننوشته بودم و مطمئن هم بودم که جوابش را نمی‌توانم بنویسم، ولی نمی‌دانم چرا بدون این که امیدی به جواب دادن سوال داشتم باشم دوست نداشتم برگه را تحویل بدهم و بروم، تا آخر امتحان روی صندلی نشستم و بی‌هدف با خودکارم بازی کردم. خوبی دنیا این است که مراقب اگر بداند که دیگر به جداب نمی‌رسی، خودش می‌آید و برگه‌ات را از زیر دستت می‌کشد. پس وقتی زنده‌ای، تقریبا می‌توانی مطمئن باشی که هنوز هم احتمال دارد که راه حل درست را پیدا کنی.

- پی‌نوشت: نظر من اینه که ما خیلی هم بیشتر از اون چیزی که لازمه عمر می‌کنیم... اما خب خدا این همه وقت برامون گذاشته تا بتونیم هی راه حل‌های غلطمون رو خط بزنیم و دوباره از اول بنویسیم. عشق مشقی‌ست که خوب است غلط بنویسی؛ که همین... هی بروی از سرٍ خط بنویسی.

شهرِ خوبان

بسم الله الرحمن الرحیم


حداکثر دوازده یا سیزده سال داشت، یک کاپشن یکدست سفید بلند پوشیده بود و یک مقنعه سفید هم سرش بود. ایستگاه متروی امام خمینی مثل همیشه شلوغ بود، اما نه خیلی شلوغ، به حدی که می‌شد گفت همه کسانی که منتظر آمدن مترو بودند، می‌توانستند سوار شوند.

به یکی از ستون‌های ایستگاه تکیه داده بودم، پدرِ دختر پشت به من ایستاده  بود و دختر هم روبرویش، طوری که تنها صورت دختر را می‌دیدم. چشمانش از آن چشم‌هایی بود که می‌شود درش غرق شد.

داشت به پدر اصرار می‌کرد که برود و از قسمت بانوان سوار شود. پدر هم مخالفت می‌کرد و می‌گفت: "نمیشه نمی‌دونی کجا پیاده بشی و یک وقت گم می‌شی و ..."

دختر خیلی ناراحت بود و تقریبا می‌تونم بگم بغض کرده بود. مدام می‌گفت: " آخه من نمی‌خوام سوار واگن مردا بشم..."

دختر گفت: "اصلاً شما میایی سوار واگن خانم‌ها بشی؟"

پدر گفت: "نمیشه که دخترم؛ روم نمیشه!"

و دختر هم که انگار دقیقا منتظر همین جواب بود، گفت: "خب همونطور که شما خجالت می‌کشی اون‌جا سوار بشی منم خجالت می‌کشم سوار این واگن بشم."

پدر که از روی درماندگی سکوت کرده بود عاقبت راضی شد.

دختر با خوشحالی و به سرعت شروع به رفتن به سمت قسمت بانوان کرد و پدر با چشم‌های نگرانش، از دور مراقب دختر بود.


روباهی که نمی‌خواست روباه باشد

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها بدون این که خودم اراده داشته باشم، افکار مختلف و متفاوتی در ذهنم شکل می‌گیره و برای مدت ها فکر و روحم رو به خودش مشغول می‌کنه. چیزهایی که شاید اصلا مهم به نظر نمی‌رسند، اما مثل یک حفره کوچیک توی ذهنم میان و بدون این که بخوام کم کم بزرگ و بزرگ‌تر میشن و عاقبت مثل یک سیاه چاله بزرگ روحم رو داخل و خودشون فرو می‌برن.

یکی از همین افکار چند وقت پیش سراغم اومد و مدت‌ها فکرم رو مشغول کرد. و اون فکر این بود که کدوم شخصیت از کتاب هایی که تا به حال خوندم، بیشترین تاثیر رو روی من گذاشته؟

همینطور کتاب ها و داستان ها و شخصیت های مختلف رو توی ذهنم مرور می‌کردم تا به "روباه گوش‌سیاه" رسیدم.

کتاب های داخل کمد رو زیر و رو کردم تا بالاخره کتاب"سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" رو پیدا کردم. کتاب مال سعید بود و مثل بقیه کتاب‌های "مصطفی مستور" اون رو هم یک روزه خونده بودم اما دلم نیامده بود به سعید پسش بدهم و هنوز پیشم مانده بود. لابه لای داستان نوید و نگار دنبال "روباه گوش سیاه" گشتم تا یک بار دیگر داستانش را بخوانم. داستان روباه گوش سیاه یک حاشیه کمرنگ و کوتاه داستان اصلی، یعنی داستان نوید و نگار بود که همان زمانی هم که داستان رو می‌خوندم خیلی توجهم رو جلب نکرد، اما حالا احساس می‌کنم عمیق‌ترین تاثیر رو در وجودم گذاشته.

روباه گوش سیاه، روباهی بود مثل بقیه روباه ها اما با یک تفاوت، روباهی بود که نمی‌خواست روباه باشه. و بهترین شخصیت همه داستان‌هایی که تا حالا خوندم!


روباهی که نمیخواست روباه باشد

قبل از هر چیز باید بگم ممکنه از داستان خوشتون نیاد اما گمونم بد نیست تا آخرش رو گوش کنید. منظورم اینه سعی کنید تا آخرش رو بخونید. قول می‌دم کل قصه ده دقیقه بیشتر وقتتون رو نگیره، به اندازه یکی از این کارتون‌های تلویزیون، مثلا. من هم سعی می‌کنم خیلی زود سر و ته قضیه رو هم بیارم تا به بازی یا درس و مشقتون برسید.


ادامه نوشته

روزنه‌ای به بهشت...

بسم الله الرحمن الرحیم



چشمِ حافظ زیرِ بامِ قصرِ آن حوری‌سرشت

شیوه جنّات تجری تحتها الانهار داشت




مقبره شهدای گمنام دانشگاه علم و صنعت

خیال کن که غزالم ...

بسم الله الرحمن الرحیم


خوشحالم که انگار این روزها همه چیز به شما ختم می‌شود.


"به کارِ آن که برون از بهشت گشته عجب نیست

که در جهنمِ غربت، به یادِ خانه بیفتد"


گوش کنید

شادی برای تو، غمِ عالم برای من...

بسم الله الرحمن الرحیم


فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَـٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ؛

در تاریکی‌ها صدا زد: «جز تو معبودی نیست! منزّهی تو! این منم که از ستمکاران بودم!»

فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنجِي الْمُؤْمِنِينَ

ما دعای او را اجابت کردیم؛ و از آن غم نجاتش دادم؛ و این گونه مؤمنان را نجات می‌دهیم!


هر بار که این دو آیه را می‌خوانم

انگار حکایت خودمان را مرور می‌کنم

یکی برای تو، یکی برای من

"این منم که از ستمکاران بودم"

و شاید

من همان غمی باشم

که خداوند تو را از آن نجات داد

"و کذلک ننجی المومنین"


انت اکرمُ مِن اَن تُضَیّعَ مَن رَبَّیتَه*...

بسم الله الرحمن الرحیم


چند تا از بچه های کلاس قرآن رو انتخاب کرده بودیم و با اونا گروه سرودی درست کرده بودیم که قرار بود روز عید فطر سرودی رو برای امام زمان اجرا کنه. هفت نفری که اغلب دبستانی بودند و چند هفته ای قبل از اذان مغرب توی مسجد با هم تمرین میکردیم.

شب عید فطر بود و یک ساعتی تا  اذان مغرب وقت داشتیم. قرار بود بچه ها امشب سرودشون رو توی مسجد بخونن و اگر خوب بود فردا صبح هم قبل از نماز عید فطر سرود رو برای مردم اجرا کنن. دیگه چیزی نمونده بود و بچه ها هم بعد از چند هفته تمرین، با این که نسبت به قبل هماهنگ تر شده بودند، اما هنوز هم اونطور که باید خوب اجرا نمی‌کردند.

از این که باید صاف و اتوکشیده بایستند و یه سرود تکراری رو مدام پشت سر هم بخونن حسابی حوصله‌شون سر رفته بود. از طرفی می‌دیدم هنوز هم اشکال دارن و باید باز هم تمرین کنن. پیرمردها هم کم کم داشتند وارد مسجد میشدند و گوشه و کنار نشسته بودند.

انگار که بچه ها حسابی حوصله‌شون سر رفته باشه، دیگه اصلا به حرفم گوش نمی‌دادند، وسط مسجد شروع کردن به بازی و جیغ و داد و توی سر و کله همدیگه زدن. پیرمردها از این سر و صدا حسابی شاکی شده بودند و من هم هر کاری می‌کردم که ساکتشون کنم و دوباره تمرین کنیم، نمی‌توسنتم کنترلشون کنم.

این شد که بالاخره از کوره در رفتم، با یک تَشَر علی رو که بهم آویزون شده بود و مسخره بازی در میاورد چنان از خودم جدا کردم که تا چند لحظه همینطوری مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و زل زده بود بهم. خب حق داشت تا به حال من رو اینقدر عصبانی ندیده بود.

با صدای بلندی که همه بچه ها رو میخکوب کرد گفتم که "اصلا نمیخواد سرود رو اجرا کنید. بلند شید برید خونه‌هاتون!"

بلند شدم و شروع کردم به رفتن به سمت درب مسجد. بچه ها ساکت بودند و منتظر که ببینند چه تصمیمی دارم و شاید به این امید بودند که مثل همیشه زود برمی‌گردم. خدا خدا میکردم که یکی بیاد و عذرخواهی کنه. نزدیک درب مسجد نشستم و مشغول جمع کردن چفیه هایی شدم که قرار بود روی دوششون بندازند و سرود رو اجرا کنند. زیرچشمی هم حواسم به بچه ها بود که چه عکس العملی نشون میدند.

اول شروع کردند به سرزنش کردن پویان و علی که بیشتر از همه شلوغ میکردند. بعد کم کم خودشون بلند شدند و شروع کردن به مرتب کردن صفشون، همه سر جاشون ایستادند و میکروفون ها رو دستشون گرفتند و من هم زیر چشمی مراقبشون بودم. نگاهشون به من بود که بیام و دوباره تمرین ادامه بدیم. با تمام وجودم دوست داشتم که بلند شم و برم پیش‌شون، اما با همون ظاهر بی‌خیال به کارم ادامه دادم.

چند دقیقه که گذشت و وقتی بچه ها مطمئن شدن من به سمتشون نمیرم، اومدند و دورم حلقه زدن، همه‌شون بدون این که حرفی بزنن دورم نشستند.

توی دلم داشتم لحظه شماری میکردم که یکی‌شون هم که شده عذرخواهی کنه.

بالاخره علیرضا شروع کرد به صحبت کردن: "آقا محسن ببخشید. ما میدونیم اشتباه کردیم حواسمون نبود، حالا این دفعه رو ببخشید قول میدیم دیگه هرچی شما بگی گوش کنیم."

حسابی داشتم کیف میکردم اما به روی خودم نیاوردم، کمی مکث کردم و بعد جدی و محکم گفتم "فعلا سریع برید به ترتیبی که گفتم بایستید؛ اگر دیگه کسی شلوغ نکرد اون وقت تواشیح رو اجرا می‌کنیم."

بچه ها انگار که منتظر این حرفم بودند از جاشون پریدند و سریع روبروی محراب به ترتیب ایستادند و منتظر  ماندند تا من که هنوز سر جام نشسته بودم بلند بشم و برم پیششون؛

حسابی باور کرده بودند که بعد از چند هفته تمرین، یک ساعت مونده به اجرا من داشتم میزدم زیر همه چیز؛ و از این که شیطنتشون رو بخشیدم، برق خوشحالی رو میشد توی چشم تک تک اونها دید؛ شاید هیچ کدومشون متوجه نشدن، اما من از همه اونها به خاطر عذخواهی کردنشون خوشحال تر بودم.






* و تو کریم تر از آن هستی که کسی را که خودت تربیتش کرده‌ای، تباه کنی...

شهرِ خوبان

بسم الله الرحمن الرحیم


اتوبوس کنار خیابان ایستاده بود و بچه های پایگاه هم برای سوار شدن روبروی دربش صف کشیده بودند. من هم کمی آنطرف تر، در تاریکی‌های پیاده رو به دیوار تکیه داده بودم و داشتم شماره محمد را می‌گرفتم. مادر سفارش کرده بود قبل از رفتن به محمد هم زنگی بزنم.

خانم نسبتا جوانی با کیسه های خریدی که دستش بود داشت از پیاده رو رد می‌شد. از آن فاصله که داشت می‌آمد متوجهش نبودم، اما کمی که نزدیکتر شد، بیشتر از این که سر و وضعش حواسم را از تلفنی که داشتم به محمد می‌زدم پرت کند، طرز نگاهش به اتوبوس و بچه ها نظرم رو جلب کرد. ناخودآگاه تلفن رو که تازه شروع کرده بود به بوق زدن قطع کردم.

نزدیک تر که رسید سرعتش را کم کرد و نگاهش را انداخت به سمت اتوبوس و بچه ها. بعد رو کرد به من و گفت: " دارین میرید مشهد؟"

- بله

- خوش به حالتون

و بعد کیسه هایی که دستش بود را زمین گذاشت، کیفش را باز کرد و یک اسکناس هزار تومانی رو به سمتم گرفت و با شوق خاصی گفت:

- میشه این رو برام بندازید توی حرم؟

من هم که حسابی غافلگیر شده بودم بدون این که چیزی بگم اسکناس را از دستش گرفتم. کیسه ها را برداشت و چند قدمی جلوتر رفت که تازه چیزی یادم افتاد و بلند گفتم:

- میشه توی ضریح نندازم و بدم به دفتر نذورات؟ آخه...

منتظر ادامه جمله ام نشد؛ برگشت و با لبخند گفت:

- دیگه هرطور خودت میدونی فقط برسونش به دست امام رضا!


ای خالق دوباره ققنوس‌ها!

بسم الله الرحمن الرحیم



مگذار اینگونه در سکوت بمیرم

وقتی تو می‌توانی

                       خاکستر را

                       با یک نگاه

                       باز بگیرانی*





- * محمدعلی بهمنی


بی‌خبری

بسم الله الرحمن الرحیم


همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی‌خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته‌ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم


مثل ابری شده‌ام در به درِ شهر به شهر

وای از آن دم که به شهرِ تو بیفتد گذرم


(میلاد عرفانپور)



- بعضی شعرها بدجوری وصف حال‌اند...




یا مقلّب القلوب

بسم الله الرحمن الرحیم


هیچ سالی به اندازه شب های قدر امسال حالم گرفته نبود، شب نوزدهم و بیست و یکم مسجد شهرک بودم و مراسم اصلا بهم نچسبیده بود، جدای از نوع خاص مراسم که به دل نمی‌نشست، حضور آدم های آشنا گوشه و کنار مسجد بدجوری اذیت می‌کرد. دوست داشتم شب های قدر جایی باشه که هیچ کس من رو نشناسه.

دلم هوای شب های قدر سعید رو کرده بود. دلم برای اون شب هایی تنگ شده بود که با اتوبوس بی آر تی تا آزادی می رفتم، بعد جای دنجی کنار خیابون پیدا میکردم و چفیه‌ام رو روی زمین پهن میکردم. چفیه ای که برای دو نفر جا داشت و همیشه یک نفر دیگر هم که جایی نداشت میامد و کنارم روی چفیه می‌نشست.

شب های قدر سعید رو دوست داشتم، نه فقط به خاطر مناجات های حاج سعید که خیلی به دلم مینشست، بلکه شاید هم به خاطر این که توی اون شلوغی آشنایی نبود و میتونستی تنهای تنها باشی، و این که بعد از مراسم هم یک شاعتی توی اتوبوس بی آر تی بودی و همینطور که از پنجره خیابون های خلوت شهر شلوغ رو نگاه میکردی، میتونستی با خودت خلوت کنی و به همه چیزای مهمی که امسال ممکنه برات تقدیر شده باشه فکر کنی.

در راه مسجد در حال مرور همه شب های قدر خوبی بودم که در جلسه های حاج محمد و یا سعید گذرونده بودم و حسرتشون رو میخوردم؛ اما به این فکر میکردم که شاید اینجوری یک جورایی دارم روی نفسم پا میذارم و به خاطر دلم جایی نمیرم، اینجوری سعی میکردم به خودم دلداری بدم.


****

لحظات آخر شب بود و بچه ها داشتند قرآن های تک جزئی رو بین مردم پخش میکردم؛ حس خوبی نسبت به این قرآن های تک جزئی ندارم، بلند شدم و از داخل کتابخانه یک قرآن کامل برداشتم، لحظات آخر شب بود و مراسم احیا شروع شد، در تاریک و روشن مسجد قرآن رو روبروی صورتم باز کردم و به سختی سعی کردم آیات رو بخونم، درست آخرین آیه صفحه 342 انگار همان گمشده ی امشبم بود:

وَ لَقَد خَلَقنا فوقَکُم سَبعَ طَرائِقَ و ما کُنّا عَنِ الخَلقِ غافِلین

و ما بر بالای سر شما هفت راه قرار داده‌ایم! و ما هیچ‌گاه از خلق خود غافل نبوده‌ایم!

***

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!


شطحیات

بسم الله الرحمن الرحیم


به نظرم تصمیم غلطی که خودت بگیری ارزشش بیشتر از تصمیم درستی‌ست که دیگران به تو تحمیل کنند.

یا اباصالح! اُرشُدنا الی الطَّریق یَرحَمُکُمُ الله...

بسم الله الرحمن الرحیم


خوب است گاهی وقت‌ها مثل بچه های گم شده آنقدر بی هدف و سرگشته به این سو و آن سو بدوی تا بالاخره بیایند و دستت را بگیرند و حالی‌ات کنند که حواسشان به تو هست و مراقبت هستند،حالی‌ات کنند رها نیستی و دوباره به یادت بیاورند مادرت تو را به چه کسی سپرده.*

مولای من!

مراببخش اگر در هیاهوی کوچه و خیابان، در میان گرد و غبار غفلت و روزمرگی، خودم را گم کردم و پشت به آفتابِ نگاهت، دم از غربت و تنهایی زدم.

گفتند پشت ابری و ما بی حواس ها
چون کودکان سر به هوا عاشقت شدیم




* انا غير مهملين لمراعاتكم ولا ناسين لذكر كم و لولا ذلك، لنزل بكم اللاوا و اصطلمكم الاعداء

 ما در رسيدگى به شما كوتاهى نكنيم و ياد شما را از خاطر نبريم، و اگر چنين بود سختى شديد بر شما وارد مى شد و دشمنان شما را ريشه كن مى ساختند. (نامه حضرت ولی عصر (عجل الله فرجه) به شیخ مفید)


حافظ بد است حال پریشان تو ولی...

بسم الله الرحمن الرحیم


بر بوی زلف یار پریشانی‌ات نکوست...





- چند وقتیست خواب های پریشان زیاد میبینیم، اما تا به حال خوابی به این آشفتگی ندیده بودم و تا به حال هیچ خوابی  اینقدر شفاف و با جزئیات به خاطرم نمانده بود. آنقدر که در تمام طول روز شلوغی که داشتم گوشه ای از ذهنم را اشغال کرد و هنوز هم طعم تلخش زیر زبانم مانده... 



بهترین کتاب

بسم الله الرحمن الرحیم


"سلام. بهترین کتابی که تا حالا خوندی چیه؟"


با سعید برای شنبه صبح قرارِ رفتن به نمایشگاه گذاشته بودیم. همیشه قبل از نمایشگاه کتاب سعی میکردم یک لیست چندتایی از کتاب هایی را که میخواهم بخرم داشته باشم، اما در گیر و دار انتخابات و مغازه و ... کم‌تر فرصتی هم برای این که بنشینم پای کامپیوتر و دنبال لیستی از کتاب ها بگردم پیدا نکردم.

در راهِ نمایشگاه به ذهنم رسید پیامکی را با همان متن بالا برای دوستانم بفرستم و ببینم نظرشان چیست. داخل تاکسی نشسته بودم و به تناوب زنگ گوشی ام به صدا در میامد و جواب ها را یکی یکی میخواندم.

- چه جور کتابی؟

اولین جوابی بود که رسید، و البته از این دست جواب ها که "برای چی؟" و "در چه حوزه ای؟" و "تخصصی؟" و "رمان یا ..." زیاد بود، انگار که جا خورده باشند و میخواهند از جواب دادن طفره بروند. به نظر من سوال به حد کافی واضح بود، بهترین کتابی که خوانده‌ام، یعنی کتابی که بعد از این که تموم شد و کتاب را بستم، گفتم: " محشر بود...". یعنی کتابی که هر کس چنین سوالی بپرسد بلافاصله اسمش در ذهنم بیاید. کتابی که همیشه گوشه ای از ذهنم را اشغال کرده باشد.

- اولین جواب درست و حسابی را سید محسن داد:

- فتح خون آوینی

شهادت شریعتی

قبل‌تر هم گفته بود که این دو کتاب را خیلی دوست دارد. اصلا بهترین کتاب یعنی همین. یعنی این که با خواندنش چیزی به زندگی‌ات اضافه شود. چیزی که قبل از آن نبود. بهترین کتاب یعنی کتابی که بتوانی با آن زندگی کنی.
فتح خون را خوانده ام و شهادت را نه. فقط می‎‌توانم همین را بگویم که مثل هیچ کتاب دیگری نیست.


- سخته. شاید "احمد احمد"

خاطرات احمد احمد را دو سال پیش از نمایشگاه برای دفتر فرهنگی خریدم، اما هیچ وقت فرصت نکردم بخوانمش. نه این که فرصت نکردم، همیشه کتاب دیگری بود که برای خواندنش مشتاق‌تر باشم.


- کیمیای محبت

چقدر اسم‌های افراد به کتاب هایی که می‌گویند می‌آید! از حامد جز معرفی کیمیای محبت دور از انتظار بود. اصلا بهترین کتاب یعنی همین؛ یعنی کتابی که آیینه‌ی شخصیتت باشد. کتابی که بتوانی همه‌ی دغدغه ها و آمال و آرزوهایت را در لابلای برگ هایش پیدا کنی.
اساسا به این نتیجه رسیدم که شخصیت و طرز فکر افراد با بهترین کتابی که خوانده اند رابطه‌ی تنگاتنگی دارد.


- اولین کتابی که باعث شد کتابخون بشم "سفر به گرای 270 درجه" بود با "خدا بود و دیگر هیچ نبود"

گمان می‌کنم سبحان هم سفر به گرای 270 را در اردوی جنوب خوانده باشد. کتابخانه‌ی سیار جزو تجهیزات همیشگی اردوی جنوب هست و برای من هم، درست مثل سبحان، اردوی جنوب استارتی بود برای کتابخوان شدن، البته با "ارمیا". ورودی جدید بودم و اولین باری بود که به جنوب می‌رفتم. داخل قطار، سبحان "ارمیا" را از جعبه کتابخانه سیار برداشت و به من داد. من هم آن را کنارم گذاشتم و بعد از جعبه ی کتاب ها، "فردایی دیگر" آوینی را برداشتم. یک فصلی از فردایی دیگر را خوانده بودم که احساس خستگی کردم و خواستم بخوایم. همان‌جا داخل کوپه دراز کشیدم و ارمیا را برداشتم تا تورقی کنم و ببینم اصلا موضوعش از چه قرار است. و همان چند صفحه‌ی اول آنقدر مرا مجذوب کرد که کتاب را یک‌نفس تا صبح و همان داخل کوپه خواندم. اصلا بهترین کتاب، کتابیست که بتوان یک‌نفس خواندش.
"خدا بود و دیگر هیچ نبود" به نظر من هم بهترین کتاب است، بهترین کتاب کتابیست که بتوانی آن را روی طاقچه اتاق بگذاری و هر چند وقت یک بار بخوانی و هر بار هم برایت تازه باشد. درست مثل "خدا بود و دیگر هیچ نبود". البته می‌دانم شاید کسی که به اندازه من، و به اندازه سبحان، شهید چمران را دوست نداشته باشد ممکن است این‌قدر ها هم با دست‌نوشته‌هایش ارتباط برقرار نکند.


- واقعا یکی نیست. "حافظ"، "آینه های ناگهان" قیصر، "زن" و "استحمار" شریعتی و ...

دوباره به همان قانون رابطه بین شخصیت و بهترین کتاب برمی‌گردیم، حتی اگر شماره‌اش را نمی‌دانستم هم می‌فهمیدم این لیست مال احمد است...  آینه های ناگهان را با این که خیلی از شعرهایش را قبلا خوانده ام اما از نمایشگاه خریدم تا داشته باشمش. اصلا بهترین کتاب یعنی همین، یعنی کتابی که با این که خواندی‌اش، باز هم دوست داری بخری و  روی طاقچه داشته باشی.


- "دا"

نخواندمش، با این که خیلی ها ازش تعریف کردند اما هیچ‌وقت رغبت نکردم بخوانمش. شاید به خاطر قیمت بالایش بود، شاید هم به خاطر قطع ضخیمش که نمیشود همراه برد و در اتوبوس و مترو و زمانی که سر کلاس حوصله‌ی آدم سر می‌رود خواند، شاید هم به خاطر این که من همیشه دوست دارم خودم را جای شخصیت کتابم بگذارم و با این کتاب نمی‌شود همزادپنداری کرد. شاید هم به خاطر این که هیچ کدام از بقیه‌ی کتابهایی که خواندم و دوست دارم، به این‌قدرها سر و صدا نکرده‌اند.


- "خاک‌های نرم کوشک" و "خاطرات مستر همفر". اگر میخوای بخری نخر من بهت قرض میدم.

خاک های نرم کوشک را خوانده ام و انصافا عالیست. همفر هم از آن کتاب هاییست که آنقدر از محتویاتش این طرف و آن طرف چیز شنیده ام که دیگر به خواندنش بی‌رغبت شدم.


- با سلام و صبح بخیر. "بی‌بال پریدن" قیصر امین پور

تا به حال اسمش را نشنیده بودم. غرفه نشر افق داشتم "قیدار" امیرخانی را میخریدم که چشمم به آن افتاد و گرفتمش. هنوز نخوانده ام اما فکر میکردم حجیم تر این‌ها باشد...


وارد نمایشگاه شده بودم. گوشی ام را سایلنت کردم چون می‌دانستم در شلوغی نمایشگاه صدایش را نمیشنوم و دوست نداشتم جواب ها بماند و نخوانمشان و از دهان بیفتند.


-Ghoran

سه چهار نفری اینجوری جوابم را دادند. ضد حالی بود در نوع خودش، اما باعث شد بین هیاهوی جمعیت داخل شبستان چند لحظه ای بایستم و نگاهی به آدم هایی که به هم تنه میزنند و به این طرف آن طرف میروند، و به غرفه های پر از کتاب بکنم و با خودم فکر کنم که آدم‌ها برای این که قرآن نخوانند، حاضرند چقدر کتاب بخوانند!


- جامعه‌شناسی خودمانی

این را هم تابحال اسمش را نشنیده بودم، ناشرش هم در نمایشگاه نبود.


- کتاب "آنگاه هدایت شدم" دکتر تیجانی

این کتاب را خوانده ام و انصافا کتاب خوبیست، دکتر تیجانی یک عالم وهابی بوده که طی اتفاقاتی با شیعه آشنا می‌شود و حقانیت شیعه را درک میکند. این کتاب تیجانی معروف تر از بقیه است اما در بین سایر کتاب هایش "از آگاهان بپرسید" که دو جلدیست هم کتاب بسیار محکم با نثر روانیست.


- چند روز پیش دوباره "حکایت زمستان" رو خوندم خیلی چسبید.

اصلا بهترین کتاب یعنی همین. یعنی کتابی که چند بار بخوانی، و چند بار بچسبد.


- ghaleye heyvanat

بهترین داستان خارجی که خوانده ام همین قلعه حیوانات است. البته من آن را در اردوی جنوب خواندم که کار بسیار اشتباهی است.


بعضی ها هم که اصلا جواب ندادند. حالا یا دارند هنوز فکر می‌کنند، یا اصلا تا حالا کتابی نخوانده اند؛ شاید هم هیچ کدام از کتاب‌هایی که خوانده‌اند بهترین کتاب نبوده. و البته محتمل‌تر این است که زیر لب گفته‌:"برو بابا دلت خوشه..."

قشنگی ماجرا به همین بود که بهترین کتاب های آدم های مختلف، کسانیکه وجه مشترکشان این است که اسمشان در دفتر تلفن گوشی من هست؛ خیلی با هم متفاوت هستند و هیچ کتابی از دید دو نفر بهترین کتاب نبود. که این هم برمی‌گردد به همان رابطه‌ی بین شخصیت و بهترین کتاب. و تازه راز این را فهمیدم  که چرا هر سال وقتی از نمایشگاه کتاب برمی‌گردم، مادرم کتاب ها را از داخل کیسه‌ها بیرون میاورد، عینکش را می‌گذارد، یکی یکی برمیدارد و تورق کوتاهی میکند و بعد از مشاهده ی آخرین کتاب، با نگاهی آکنده از تاسف از پشت عینک می‌گوید: "اینا دیگه چیه خریدی؟!"