انت اکرمُ مِن اَن تُضَیّعَ مَن رَبَّیتَه*...
بسم الله الرحمن الرحیم
چند تا از بچه های کلاس قرآن رو انتخاب کرده بودیم و با اونا گروه سرودی درست کرده بودیم که قرار بود روز عید فطر سرودی رو برای امام زمان اجرا کنه. هفت نفری که اغلب دبستانی بودند و چند هفته ای قبل از اذان مغرب توی مسجد با هم تمرین میکردیم.
شب عید فطر بود و یک ساعتی تا اذان مغرب وقت داشتیم. قرار بود بچه ها امشب سرودشون رو توی مسجد بخونن و اگر خوب بود فردا صبح هم قبل از نماز عید فطر سرود رو برای مردم اجرا کنن. دیگه چیزی نمونده بود و بچه ها هم بعد از چند هفته تمرین، با این که نسبت به قبل هماهنگ تر شده بودند، اما هنوز هم اونطور که باید خوب اجرا نمیکردند.
از این که باید صاف و اتوکشیده بایستند و یه سرود تکراری رو مدام پشت سر هم بخونن حسابی حوصلهشون سر رفته بود. از طرفی میدیدم هنوز هم اشکال دارن و باید باز هم تمرین کنن. پیرمردها هم کم کم داشتند وارد مسجد میشدند و گوشه و کنار نشسته بودند.
انگار که بچه ها حسابی حوصلهشون سر رفته باشه، دیگه اصلا به حرفم گوش نمیدادند، وسط مسجد شروع کردن به بازی و جیغ و داد و توی سر و کله همدیگه زدن. پیرمردها از این سر و صدا حسابی شاکی شده بودند و من هم هر کاری میکردم که ساکتشون کنم و دوباره تمرین کنیم، نمیتوسنتم کنترلشون کنم.
این شد که بالاخره از کوره در رفتم، با یک تَشَر علی رو که بهم آویزون شده بود و مسخره بازی در میاورد چنان از خودم جدا کردم که تا چند لحظه همینطوری مات و مبهوت روی زمین نشسته بود و زل زده بود بهم. خب حق داشت تا به حال من رو اینقدر عصبانی ندیده بود.
با صدای بلندی که همه بچه ها رو میخکوب کرد گفتم که "اصلا نمیخواد سرود رو اجرا کنید. بلند شید برید خونههاتون!"
بلند شدم و شروع کردم به رفتن به سمت درب مسجد. بچه ها ساکت بودند و منتظر که ببینند چه تصمیمی دارم و شاید به این امید بودند که مثل همیشه زود برمیگردم. خدا خدا میکردم که یکی بیاد و عذرخواهی کنه. نزدیک درب مسجد نشستم و مشغول جمع کردن چفیه هایی شدم که قرار بود روی دوششون بندازند و سرود رو اجرا کنند. زیرچشمی هم حواسم به بچه ها بود که چه عکس العملی نشون میدند.
اول شروع کردند به سرزنش کردن پویان و علی که بیشتر از همه شلوغ میکردند. بعد کم کم خودشون بلند شدند و شروع کردن به مرتب کردن صفشون، همه سر جاشون ایستادند و میکروفون ها رو دستشون گرفتند و من هم زیر چشمی مراقبشون بودم. نگاهشون به من بود که بیام و دوباره تمرین ادامه بدیم. با تمام وجودم دوست داشتم که بلند شم و برم پیششون، اما با همون ظاهر بیخیال به کارم ادامه دادم.
چند دقیقه که گذشت و وقتی بچه ها مطمئن شدن من به سمتشون نمیرم، اومدند و دورم حلقه زدن، همهشون بدون این که حرفی بزنن دورم نشستند.
توی دلم داشتم لحظه شماری میکردم که یکیشون هم که شده عذرخواهی کنه.
بالاخره علیرضا شروع کرد به صحبت کردن: "آقا محسن ببخشید. ما میدونیم اشتباه کردیم حواسمون نبود، حالا این دفعه رو ببخشید قول میدیم دیگه هرچی شما بگی گوش کنیم."
حسابی داشتم کیف میکردم اما به روی خودم نیاوردم، کمی مکث کردم و بعد جدی و محکم گفتم "فعلا سریع برید به ترتیبی که گفتم بایستید؛ اگر دیگه کسی شلوغ نکرد اون وقت تواشیح رو اجرا میکنیم."
بچه ها انگار که منتظر این حرفم بودند از جاشون پریدند و سریع روبروی محراب به ترتیب ایستادند و منتظر ماندند تا من که هنوز سر جام نشسته بودم بلند بشم و برم پیششون؛
حسابی باور کرده بودند که بعد از چند هفته تمرین، یک ساعت مونده به اجرا من داشتم میزدم زیر همه چیز؛ و از این که شیطنتشون رو بخشیدم، برق خوشحالی رو میشد توی چشم تک تک اونها دید؛ شاید هیچ کدومشون متوجه نشدن، اما من از همه اونها به خاطر عذخواهی کردنشون خوشحال تر بودم.
* و تو کریم تر از آن هستی که کسی را که خودت تربیتش کردهای، تباه کنی...