بسم الله الرحمن الرحیم


امتحان پایان ترم منطق فازی بود، 10 تا سوال با 2 ساعت وقت. زمانی که استاد جلوی کلاس ایستاد و گفت: " یک ربع دیگه بیشتر وقت ندارید" تازه مشغول خواندن سوال هفتم بودم. نگاهی به دور و اطراف انداختم و دیدم به جز یکی دو نفر که برگه‌شان را تحویل داده بودند، بقیه هم وضعیتی مشابه من داشتند.
تقریبا همه بچه‌ها شروع کردند به اعتراض کردن نسبت به این که وقت امتحان نسبت به سوال‌ها خیلی کم بود و اصرار داشتند استاد وقت بیشتری بدهد و او هم قبول نمی‌کرد.
یکی از بچه‌ها گفت: « استاد این نوع سوال دادن در این زمان اصلا عادلانه نیست.»
استاد جواب داد: « اگر اون مسیری که من می‌خوام رو برید و جوابی رو که مدنظر من هست بدین، متوجه می‌شید که وقت امتحان کاملا عادلانه‌ست.»

***
بعد از امتحان با سید رضا به سمت خونه میامدیم و صحبت از ادامه تحصیل و رفتن بود. سید رضا می‌گفت داریم از زندگی‌مون عقب می‌مونیم و درس خوندن نمی‌ذاره کار و زندگی درست و حسابی داشته باشیم. می‌گفت خیلی داره بهش فشار میاد و اگر بخواد  برای دکترا هم ادامه بده دیگه حسابی از زندگی عقب میفته. آهی کشید و گفت:
«به نظرم ما خیلی کم‌تر از اون قدری که لازمه عمر می‌کنیم.»
یاد حرف استاد افتادم و بهش گفتم:
«شاید هم راه حل ما برای زندگی اشتباهه. شاید اون دنیا خدا هم بگه اگر اونجوری که می‌خواستم به سوالا جواب می‌دادی، می‌فهمیدی این زمان برای پیدا کردن جواب کاملا عادلانه بود.»


- پی‌نوشت: وقتی این مطلب را نوشتم یاد امتحان میان‌ترم دی اس پی افتادم. یکی از سوال‌ها را ننوشته بودم و مطمئن هم بودم که جوابش را نمی‌توانم بنویسم، ولی نمی‌دانم چرا بدون این که امیدی به جواب دادن سوال داشتم باشم دوست نداشتم برگه را تحویل بدهم و بروم، تا آخر امتحان روی صندلی نشستم و بی‌هدف با خودکارم بازی کردم. خوبی دنیا این است که مراقب اگر بداند که دیگر به جداب نمی‌رسی، خودش می‌آید و برگه‌ات را از زیر دستت می‌کشد. پس وقتی زنده‌ای، تقریبا می‌توانی مطمئن باشی که هنوز هم احتمال دارد که راه حل درست را پیدا کنی.

- پی‌نوشت: نظر من اینه که ما خیلی هم بیشتر از اون چیزی که لازمه عمر می‌کنیم... اما خب خدا این همه وقت برامون گذاشته تا بتونیم هی راه حل‌های غلطمون رو خط بزنیم و دوباره از اول بنویسیم. عشق مشقی‌ست که خوب است غلط بنویسی؛ که همین... هی بروی از سرٍ خط بنویسی.