دژاوو*
جا به جا شدن تنها یکی از بین این اتفاقات کوچک و شاید صدها اتفاق دیگر از این دست کافی بود تا آن روز در مترو با او مواجه نشوم. اما همه این اتفاقات طوری افتاد که وقتی سرم را از روی کتابی که مشغول خواندنش بودم بلند کردم، از بین آن همه چهرههای غریبه، چشمم به چهرهاش بیفتد و مثل یک آشنای نزدیک، در همان نگاه اول بشناسمش .
نزدیک ظهر بود و مترو آن قدر خلوت بود که چند صندلی خالی در واگن ما باشد. مشغول خواندن کتاب تربیت کودک صفایی حائری بودم و به همین خاطر متوجه نشدم که در کدام ایستگاه سوار شد، وقتی سرم را از کتاب بلند کردم تا به چشمان استراحتی داده باشم، دیدم که دارد به سمتم میآید. با بچهی یکی دو سالهای که در آغوشش بود. روی صندلی کناریام، که آخرین صندلی در آن ردیف بود، نشست و کیف زنانهی فیروزهای رنگش را طوری کنارش گذاشت که بینمان حائل باشد.
همان یک نگاه کافی بود تا صحنهای را که دیشب در رویا دیده بودم جلوی چشمانم تداعی شود. لباس تعزیهخوانی زنانهای بر تن داشتم، از همین چادرهای عربی که تعزیهخوانها وقتی میخواهند نقش زنان را بخوانند بر تن میکنند. او روبرویم ایستاده بود، نزدیکم شد و دفترچهای قدیمی را به دستم داد. گفت باید نقش حضرت زینب(سلام الله علیها) را بخوانم. گفتم بلد نیستم. گفت بخوان. گفتم نمیتوانم. گفت میتوانی. بعد انگار که تعزیه شروع شده باشد، صدای تعزهخوانی بلند شد. من به برگههای کهنهای که به دستم داده بود و با خط تحریری درونش شعرهایی نوشته شده بود خیره شده بودم و آنها را ورق میزدم، صدای تعزیهخوانی به گوشم میرسید و من دفترچه را ورق میزدم و او داشت کمکم میکرد تا شعرهایی که وقتی نوبتم شد باید بخوانم را پیدا کنم...
دختر بچه مدام با انگشتش این طرف و آن طرف را نشان میداد و با لحن سوالی میگفت: «ای؟»
او هم با صدایی آرام، که برایم به همان آشنایی چهرهاش بود مدام جوابش را میداد:
- ای
- این پنجرهس عزیزم
- ای
- این مانیتوره. صفحه نمایش
-ای
- ای میلهس
- ای
- این شیشهس
- ای
- این کتابه
دختر بچه وقتی دید به همه چیزهای دور و برش حداقل یک بار اشاره کرده و مادر هم جوابش را داده، نگاهی به دور اطراف کرد و انگار که حوصلهاش سر رفته باشد شروع کرد به بهانه گرفتن. اما به محض این که دختر مترصد گریه کردن شد، با لحنی آرام و انگار که دارد با یک آدم بالغ حرف میزند گفت: «ستایش جان! مامان این جا ایستگاه شهید مدنیه. ما باید ایستگاه امام خمینی پیاده بشیم. یعنی چند تا ایستگاه دیگه مامان جان؟! یک... دو... سه... چهار... پنج. پس پنج تا ایستگاه دیگه اگر دختر خوبی باشی پیاده میشیم.» دختر بچه هم که حالا میدانم اسمش ستایش است. انگار تمام حرفهای مادرش را فهمیده باشد، کاملا آرام شد و دوباره از اول شروع کرد:
- ای
- این صفحه نمایشه عزیزم
قطار در ایستگاه امام خمینی ایستاد و او خیلی زودتر از من به سمت درب خروجی واگن رفت. عادت کردهام از دربی سوار شوم که موقع پیاده شدن نزدیکترین درب به پلههای خروج است. به همین خاطر بدون مکث به سمت پلهها شروع به حرکت کردم. اما او که خیلی زودتر از من پیاده شده بود و پیدا بود که مسیر هر روزهاش را نمیرود، چند لحظهای ایستاد و به تابلوها نگاه کرد و بعد با فاصله چند قدمی جلوتر از من به سمت پلههای خروجی ایستگاه حرکت کرد. وقتی به بالای ایستگاه رسید، باز هم توقف کرد و نگاهی به دور و برش انداخت، حس میکردم میخواهد کسی را پیدا کند و سوالی از او بپرسد. و اعتراف میکنم که دوست داشتم از من سوال کند، فقط برای این که بفهمم چرا اینجاست و شاید اندکی هم که شده حتی به جواب یکی از انبوه سوالات ذهنم نزدیک شوم. به آرامی از کنارش رد شدم و او همچنان بیتفاوت به تابلوهای دور و برش نگاه میکرد.
کیف پولم را روی کارتخوان گذاشتم و درب باز شد. او همچنان پشت درب ایستاده بود و من در فاصلهی چند صد قدمی رد شدن از کنار او تا رسیدن به شلوغی میدان امام خمینی، فرصت داشتم فکر کنم. به تمام سوالات بدون جوابی که در ذهنم مانده بود، به این که چیزهای زیادی در زندگیمان هست که نمیدانیم، و این که شاید اگر میدانستیم زندگیمان به این بی سر و سامانی حالا نبود، و این آرزو که کاش کسی را میشناختم که میتوانست برایم چیزهایی که دلیلش را نمیفهمم شرح دهد، و نهایتا این که « اِذا اَرادَ الله بِعَبدٍ خَیراً اَلهَمَهُ رُشدَه*».
* دژاوو یا آشناپنداری حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شده است
* رسول الله (صلّ الله علیه و آله) هر گاه خداوند خیر بندهاش را بخواهد، راه درست و راستش را به او الهام میکند. (کنز الاعمال)