سوال
بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه یکی از بزرگترین آرزوهایم این بوده که کاش میتوانستم کسی را پیدا کنم تا چیزهایی را که دلیلش را نمیفهمم. از او بپرسم و دلیلش را برایم توضیح بدهد.
حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط شنیدهام که به نقل از خودش میگویند:
«روزی در فکرم اندیشه ی مکروهی را عبور دادم، ولی آنرا انجام ندادم.از خیابان که عبور می کردم، چند شتر را عبور می دادند که ناگهان یکی از آنها به سمت من لگدی پرتاب کرد که اگر به من می خورد حتماً آسیب می دیدم.
از خودم ناراحت شدم که مگر من چه کرده بودم که این اتفاق افتاد؟
توسل کردم و بعد در عالم شهود و مکاشفه به گفتند:این به خاطر آن فکر مکروهی بود که از سر گذراندی!
گفتم:من که انجام ندادم .
گفتند:ضربه ی شتر هم که به تو نخورد!ما هم که تو را نزدیم!»
همیشه آرزو دارم که کسی را پیدا میکردم تا به همین سادگی دلیل اتفاقاتی که دلیلش را نمیدانم برایم شرح دهد و هزاران سوالی که در ذهنم غوطه میخورند را جواب بدهد.
این روزها بیشتر از همیشه به این آرزو فکر میکنم و بیشتر از همیشه برای نداشتنش حسرت میخورم. شاید به خاطر این که بیشتر از همیشه سوالهایی در ذهن دارم که جوابش را نمیدانم.
این را در «دژاوو» هم گفته بودم. و وقتی پرسیدی چه سوالی، سوالهای زیادی را داشتم که میتوانستم همان موقع در جوابت بگویم. اما از خودم پرسیدم که اگر فرصت گرفتن جواب را تنها برای یکی از این همه سوال داشته باشم. آن یک سوال چیست؟
ساعتهای بیحالی روزه بهترین لحظات برای فکر کردن به این یک سوال بود. دراز میکشیدم و چشمانم را میبستم و بعد یکی یکی سوالها را از بین انبوه سوالهای ذهنم بیرون میکشیدم و مرورشان میکردم. به دنبال سوالی میگشتم که اگر جوابش را داشته باشم، تنها همین یک جواب برای سر و سامان دادن به زندگیام کافی باشد. باید اعتراف کنم که پیدا کردنش کار سختی نبود، اما به نظرم پرسیدنش کار خیلی سختی است.
اگر فرصت تنها پرسیدن یک سوال را داشته باشم، تنها سوالم این است:
چرا هر وقت احساس کردم که به بندهی خوبی برای خدا شدهام و جز محبتش، مهر دیگری را در قلب راه ندادهام، خدا چنان امتحان سختی پیش رویم گذاشت که پایم بلغزد و مرا از او دور کند؟ اما در هنگام اوج ناامیدیهایم، یا در روزهای غفلتم، یا در آن روزهایی که به غیر دل بسته بودم، رهایم نکرد و مرا به حال خود نگذاشت. به هر بهانهای که بود دستم را گرفت و دوباره بازگرداند؟
چرا در هیچیک از آن زمانهایی که با تمام وجود خواندمش، دستم را نگرفت و رو برگرداند؛ و در هیچکدام از آن زمانهایی که از او رو برگردانده بودم، رهایم نکرد و دستم را گرفت؟
حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط شنیدهام که به نقل از خودش میگویند:
«روزی در فکرم اندیشه ی مکروهی را عبور دادم، ولی آنرا انجام ندادم.از خیابان که عبور می کردم، چند شتر را عبور می دادند که ناگهان یکی از آنها به سمت من لگدی پرتاب کرد که اگر به من می خورد حتماً آسیب می دیدم.
از خودم ناراحت شدم که مگر من چه کرده بودم که این اتفاق افتاد؟
توسل کردم و بعد در عالم شهود و مکاشفه به گفتند:این به خاطر آن فکر مکروهی بود که از سر گذراندی!
گفتم:من که انجام ندادم .
گفتند:ضربه ی شتر هم که به تو نخورد!ما هم که تو را نزدیم!»
همیشه آرزو دارم که کسی را پیدا میکردم تا به همین سادگی دلیل اتفاقاتی که دلیلش را نمیدانم برایم شرح دهد و هزاران سوالی که در ذهنم غوطه میخورند را جواب بدهد.
این روزها بیشتر از همیشه به این آرزو فکر میکنم و بیشتر از همیشه برای نداشتنش حسرت میخورم. شاید به خاطر این که بیشتر از همیشه سوالهایی در ذهن دارم که جوابش را نمیدانم.
این را در «دژاوو» هم گفته بودم. و وقتی پرسیدی چه سوالی، سوالهای زیادی را داشتم که میتوانستم همان موقع در جوابت بگویم. اما از خودم پرسیدم که اگر فرصت گرفتن جواب را تنها برای یکی از این همه سوال داشته باشم. آن یک سوال چیست؟
ساعتهای بیحالی روزه بهترین لحظات برای فکر کردن به این یک سوال بود. دراز میکشیدم و چشمانم را میبستم و بعد یکی یکی سوالها را از بین انبوه سوالهای ذهنم بیرون میکشیدم و مرورشان میکردم. به دنبال سوالی میگشتم که اگر جوابش را داشته باشم، تنها همین یک جواب برای سر و سامان دادن به زندگیام کافی باشد. باید اعتراف کنم که پیدا کردنش کار سختی نبود، اما به نظرم پرسیدنش کار خیلی سختی است.
اگر فرصت تنها پرسیدن یک سوال را داشته باشم، تنها سوالم این است:
چرا هر وقت احساس کردم که به بندهی خوبی برای خدا شدهام و جز محبتش، مهر دیگری را در قلب راه ندادهام، خدا چنان امتحان سختی پیش رویم گذاشت که پایم بلغزد و مرا از او دور کند؟ اما در هنگام اوج ناامیدیهایم، یا در روزهای غفلتم، یا در آن روزهایی که به غیر دل بسته بودم، رهایم نکرد و مرا به حال خود نگذاشت. به هر بهانهای که بود دستم را گرفت و دوباره بازگرداند؟
چرا در هیچیک از آن زمانهایی که با تمام وجود خواندمش، دستم را نگرفت و رو برگرداند؛ و در هیچکدام از آن زمانهایی که از او رو برگردانده بودم، رهایم نکرد و دستم را گرفت؟
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت ۵:۴۳ ق.ظ توسط مُسی
|